با زنگ خوردن گوشیش، سراسیمه از فکر دراومد..
چند نفس عمیق کشید و شماره ناشناس رو جواب داد :
" چطور پیش رفت؟.."
صدای پسرک چشم نقرهای از پشت گوشی به نظر نگران و ترسیده میومد..
" من و...وکیل کیم..تمام تلاشمون رو کردیم..اونا فقط پدرت رو به جرم حمل مواد مخدر و قاچاق با شریکتون هانیول، چند سال به زندان میفرستن..همین.."
هواسا با مکث جواب میداد و کمی توی گفتنش دودل بود..
ولی همین جملات باعث شدن پسری که از صبح روی پاهاش بند نبود و با وجود خستگیه دیشب و کارش توی کلاب، پشت گوشی تمام تنش بلرزه!
هواسا نتونسته بود پدرش رو نجات بده؟؟
" چندسال؟.."
سوکجین با صدای لرزونی زمزمه کرد و هواسا میخواست برای لحن ناامید و شکستهش تمام وسایل های روی میزش رو روی زمین پرت کنه..
" 45 سال!.."
با چیزی که از بین لبهای زن بیرون اومد، جین زانوهاش کم آورد و روی تختش فرود اومد!
45 سال قرار بود که پدرش توی زندان بپوسه؟!
چطور ممکن بود؟!
" ول..ولی تو قول دادی نجاتش بد..بدی!.."
جین با لکنت و بغض جملهش رو گفت و هواسا با خودش فکر کرد که حتما باید به کریس خبر بده که جین رو توی همچین اوضاع روحیه داغونی، تنها نذاره...
" من به قولم عمل کردم..خیلی از چیزا رو پنهون کردم و اگه یه درصد بازپرس دیگه ای جای من بود، همه اینارو میفهمید و به قاضی بلافاصله گزارش میداد..در اون صورت گنگتون از هم میپاشید و همه رو دستگیر میکردن..به خصوص افراد نزدیک تهایل رو و در اون صورت باید اعدام میشدن!..من پدرت رو از اعدام شدن و گروهتون رو از پاشیدگی نجات دادم!..خواهش میکنم انقدر خودت رو عذاب نده..من..من فقط تا همینجا تونستم کاری کنم..همین!.."
هواسا با استرس تند تند حرفهاش رو میزد تا مبادا جین از این بیشتر ناراحت و سرخورده بشه..
و یا شایدم متنفر ازش..
" بابت همه چیز ازت ممنونم......."
جین بعد چند دقیقه مکث زمزمه کرد و بعدش گوشی رو زودتر قطع کرد..
پسرک بلافاصله سیم کارت جدیدی که از جیمین گرفته بود، شکوند تا ردش رو نتونن بزنن..
لبش رو گاز گرفت و همون طور که روی تخت نشسته بود، زانوهاش رو بغل کرد..
سرش رو روی زانوهاش گذاشت و قطره اشکی از چشمهاش روی گونهش سر خورد..
خیلی وقت بود که اشک نریخته بود..
حتی وقتهایی که از ماموریت برمیگشت و یه قسمت از بدنش تیر میخورد..
چی شده بود که این طور قلبش بیقراری میکرد؟..
پدرش توی روزهای سختی که با مرگ مادرش بیقراری میکرد، چندان حضور نداشت..
اون توی کار و گنگش غرق شده بود..
حتی وقتهایی هم که مادرش زنده بود، پدرش بیشترین تمرکزش روی ماموریت های لعنت شدهشون بود و دقیقا بخاطر همین غفلتش باعث شده بود که همسرش_نانسی کشته بشه...
اگه پدرش اون شب بارونی به حرف نانسی گوش میکرد و به ماموریت نمیرفت، الان مادرش زنده بود..
اگه پدرش زودتر به حرف های نانسی پی میبرد و بهش اهمیت میداد، الان سوکجین میتونست دوباره گرمای آغوش مادرش رو حس کنه..
ولی لعنت بهش که پدرش خیلی بیشتر از خانوادهش به گروه لعنتیش اهمیت میداد و پایبند تر بود...
و حالا که خود تهایل گرفتار شده بود و جین با فهمیدن اینکه قراره 45 سال اونو نداشته باشه، قلبش به درد میومد و بیشتر احساس تنهایی میکرد..
اینکه حتی نمیتونه از پشت میله ها ملاقاتش کنه چون خودش توی چین مخفی شده بود..
قطرههای اشک بیشتر روی صورتش جاری میشدن و باعث میشد هر چند دقیقه یکبار اونهارو خودش از روی گونههاش کنار بزنه..
انگار برگشته بود به 17 سال پیش..
دقیقا زمانی که مادرش رو جلوی چشمهاش کشتن و سوکجین 10 ساله تنها چیزی که میدید خونی بود که از حفرهی روی سینهی نانسی بیرون میریخت و سنگ فرش هارو قرمز میکرد..
از شب لعنت شده و نفرت انگیزی که توی بغل هواسا به خودش میلرزید و تا یک هفتهی تمام مات شده به جای خالی مادرش روی تخت دو نفرهی والدینش خیره میشد..
امروز دوباره یکی دیگه از خانوادهش رو از دست داده بود و بیشتر از هر زمان دیگهای توی کشور غریب و با آدمهای غریب، احساس ناامیدی و تنهایی میکرد....
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
دوستان پارت ۲۷ هم چند دقیقه دیگه اپ میشه
اونو جا نندازین❤
ووت و کامنت نشه فراموش❤
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
