" کیم جوان...انتظارت رو میکشیدم...چی شده که پدرت تورو فرستاده؟.."
مرد چشم رنگی و پوست سفیدی، از پشت میزش بلند شد و از نامجون استقبال کرد..
مرد به انگلیسی و با لحجهی بریتانیایی و اصیلی حرف میزد..
طوری که نامجون بعضی کلماتش رو به سختی متوجه میشد..
" ممنون آقای نیلسون..."
" پدرت چطوره؟..قضیهی عموت رو شنیدم..بابتش متاسفم..تهایل رئیس توانایی بود.."
انگار واقعا همه فکر میکردن تهایل دیگه هیچ وقت از زندان آزاد نمیشه...
و دقیقا همین نگرش بود که آفرودیت عمارتشون رو فراری داده بود...
آخ که اگه دست تهایل به نامجون و تهچان میرسید......
مرد انگلیسی که نیلسون خطاب شده بود، با دست به کاناپههایی که وسط کتابخونهش بودن اشاره کرد و هر دو مرد همزمان روبه هم نشستن...
" تاسف کافی نیست..ما دنبال راه آزادیشون هستیم...هرچند نفوذ به دستگاه قضایی سخته...."
نامجون گفت و به فضای آروم و دل انگیز کتابخونه نگاهی انداخت...
طوری که کتابها کیپ هم چیده شده بودن و قفسهها تا سقف از کتابهای زیبا و اصیلی قد کشیده شده بود....
به وجد میاوردش.....
" سخت هست ولی امکان ناپذیر نیست...اونم از کسی با هوش و درک بالای مثل تو..نامجون!.."
نیلسون گفت و سیگار برگی لای لبهاش گذاشت..
به بادیگاردش اشاره کرد تا با فندکش، سیگار رو آتیش کنه و بلافاصله دود غلیظ سیگار از بین لبهاش خارج شد..
" نمیتونیم ریسک کنیم..به هر حال...من برای چیز دیگهای اینجا هستم.."
نامجون به همین راحتی بحث رو عوض کرد...
نمیخواست اطلاع اضافی درباره عمارت و نبود عموش بگه...
این خطرناک بود...
" چه چیزی تورو از سئول تا لندن کشونده؟..."
نیلسون پرسید..
مرد تا همین چند دقیقه قبل فکر میکرد خاندان کیم، بزرگترین پسرشون رو برای معامله سر عموش که توی زندان بود، فرستادن...
ولی انگار اشتباه میکرد و قضیه چیز دیگه ای بود...
چیزی که از آزاد کردن تهایل مهم تر بود.....
" کیم سوکجین..."
با گفتن این نام از زبون پسر کوچیکتر، چند ثانیه بینشون سکوت شد..
" اوه وایسا!...منظورت اون پسر عموی فریبندهت که نیست؟.."
نیلسون با شیطنت نیمخیز شد و همین طور که از بین لباش دود سیگار خارج میشد زمزمه کرد...
مرد 50 و خوردهای ساله چطور انقدر با شنیدن اسم جین تا این حد مشتاق شد، که بخاطرش حرف نامجون رو قطع کرد؟...
" درسته...اون گم شده..."
نامجون گفت و میدونست نیلسون از گم شدن جین خبر داره..
مطمئن بود....
بالاخره توی عمارت و گروهشون جاسوس پیدا میشد که راپورت بده..
هرچقدرم هر ماه گروه رو پاکسازی میکردن ولی بازم جاسوس کم نبود!....
بخصوص حالا که سوکجینِ باهوشی که به راحتی جاسوس هارو شناسایی میکرد و پَتهشون رو روی آب میریخت، وجود نداشت....
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
