جین میخواست ازش بپرسه امشب توی رست روم واقعا چیزی مصرف کرده بودن؟..
خودشم به یه محرک مصرفی احتیاج داشت..
سیگار یا هرچی..
فرقی نمیکرد..
این روزها انقدر سرش شلوغ بود که نمیتونست برای چند دقیقه مست بشه و افکارش رو آروم کنه..
حتی توی این یک هفته نتونسته بود درست و حسابی با همخونهی مو صورتیش حرف بزنه!
" چِت کردی؟.."
سوالش رو پرسید و منتظر به جیمینی که با سرعت سرش رو بالا آورد و با چشمهای درشت شدهش توی تاریکی بهش زل زد، نگاه کرد..
" عااا..دیگع نه..ولی..خواهش میکنم به کریس چیزی نگو.."
جیمین که به نظر چت نمیومد، حالا حالت ترسیدهای داشت..
چی باعث شده بود که بخاطر مصرف ماریجوانا انقدر از کریس حساب ببره؟..
" دلیلی نداره بهش آمار بدم.. این به من مربوط نیست ولی..چرا نمیخوای کریس بفهمه؟.."
جین با شک پرسید و جیمین نفس عمیقی کشید و روی کاناپه نشست..
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و چونهش رو روی زانوهاش گذاشت..
" بخاطر اینکه کریس سرپرست منه..و بخاطر همین نسبت بهم احساس مسئولیت زیادی میکنه و...."
جیمین درحالی که به نقطهی دوری از تابلوی روبهروش خیره نگاه میکرد، با لحن غمگینی زمزمه کرد..
سوکجین با چشمهای درشت شده زیر چشمی به جیمین خیره شد!
کریس وو سرپرست جیمین بود؟!
" من تقریبا 6 یا 7 سالم بود که توی کره جنوبی با پدر و مادرم زندگی میکردم.. وقتی پدرم برشکسته شد و افتاد زندان، مادرم یه شب منو برداشت و با خودش از دست طلبکارا فرار کردیم به چین..مادرم توی بارِ پدرِ کریس وو، سرویس میداد و منم بزرگ و بزرگ تر میشدم..تا اینکه توی دانشکدهی هنر، شوگا رو دیدم..اون دانشجوی گرافیک بود و من دنسر بودم.."
وقتی به این قسمت از تعریفش رسید لبخند محوی زد..
انگار که خاطرات دانشجوییش رو یادش میومد..
شوگا همون پسری بود که سوکجین رو نجات داده بود..
جین دوست داشت بیشتر ازش بدونه..به نظر میومد اون دو نفر با هم صمیمیت زیادی داشتن و دارن...
" سال اولی بودیم که مادرم بخاطر بیماریه ایدزی که از مشتریش گرفته بود و دیر متوجه شده بود، مراحل درمانش رو میگذروند..حالش خیلی بد بود و دیگه نمیتونست از پس رقصیدن و سرویس دادن بربیاد..وضعیت زندگیمون روز به روز بدتر و وحشتناک تر میشد..شوگا به عنوان دوستم کمکمون میکرد و من مجبور بودم توی سوپرمارکت کار کنم و هم به دانشگاهم برسم...تا اینکه پسر رئیس ووِ بزرگ یا همون کریس وو، به دادمون رسید..اون زمان خیلی جوون تر بود و رویاهای خودش رو داشت..دستش به دهنش میرسید و دوست داشت کمکمون کنه..ولی مادرم دووم نیاورد و مُرد..من موندم و کریس وویی که میخواست سرپرستیم رو قبول کنه..."
جیمین وسط صحبتش حس کرد دست گرمی روی دستش نشست..
چشمهایی که مات شده بودن، پایین چرخیدن و با دیدن اینکه جین دستش رو گرفته بود لبخند کوچیکی زد..
جین متوجهی لحن ناراحت و حسرت بار جیمین شده بود پس تنها کاری که ازش برمیومد دلداری دادن بود..
هرچند خودشم حس تنها بودن جیمین رو به خوبی درک میکرد و همین باعث شده بود بیشتر احساس نزدیکی به پسر مو صورتی داشته باشه...
" کریس دوست داشت خلبان بشه..حتی بخاطرش درسش رو ادامه داده بود و دورههای خلبانی رو میگذروند..ولی بخت باهاش یار نبود..پدرش تو یکی از ماموریتهاشون کشته شد و اونم بدبخت تر و بیکس تر از من مجبور شد یه تنه کثافتکاری پدرش رو جمع کنه.."
" ماموریت؟؟..کریس وو هم___"
جین با لحنی که پر از سوال بود پرسید و جیمین با سرش تاییدش کرد..
جیمین از هویت اصلی سوکجین خبر داشت چون دست راست کریس وو بود..
میدونست اون پسر رئیس کیم هستش و میدونست به چه دلایلی فرار کرده و کیا دنبالش هستن..
پس میتونست بهش اعتماد کنه از گروه خودشون براش بگه..
" وو ییفان...رئیس گنگ کوچیک و خیابونی..با سابقهای که از پدرش بهش رسیده داره فعالیت میکنه و من و شوگا هم جزوی از گنگش هستیم.... وو ییفان اسم اصلی کریس وو هستش.."
جیمین توضیح داد و سوکجین با مکث با سر تاییدش کرد و به فکر فرو رفت..
" کریس برخلاف آرزوی خلبان شدنش، جانشین پدرش شد و تمام قاچاقهایی که انجام میده پشت کلاب و خدمهش قایم کرده.. هواسا بهت نگفته بود؟.."
جیمین پرسید و سوکجین نگاه نامطئنی بهش کرد..
جیمین هواسا رو هم میشناخت؟..
مطمئن بود که هواسا از کریس وو چندان تعریف نکرده بود چون اصلا زمانش رو نداشتن!
و حقیقتا جین نمیدونست واقعا کریس وو کیه!..
وقتی جیمین دستش رو از دست جین بیرون کشید و از روی کاناپه بلند شد، جین توی افکارش غرق بود..
و وقتی بهش ' شب بخیر ' کوتاهی گفت، انقدر مغزش درحال پردازش اطلاعات جدید بود که نشنید جیمین چیگفت و به کجا رفت!
جیمین سلانه سلانه به اتاقش خودش رو کشید..
بعد چت کردن بیش از اندازه خسته بود و چیزهایی رو بیاختیار برای تازه واردی مثل جین توضیح داده بود که رئیس وو هنور برای گفتنشون شک داشت!
به هرحال که باید همه چیز مشخص میشد!
بخصوص حالا که سوکجین هم جزوی از افرادشون شده بود....
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
کیوتی هااا ووت و کامنتت یادتون نره هااا 😍❤
بهمون انرژی بدیننننن❤✨
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
