" من دانشجوی ترم اول آیتی بودم..با یه برادری که توی قمار میباخت و در به در دنبالش بودن تا طلبشون رو ازش بگیرن..تهایل منو از اون اوضاع نجات داد..وقتی شبها گرسنگی میکشیدیم و پدری بالای سرمون نبود که حمایتمون کنه، این تهایل بود که توی گروهتون بهم جا داد.."
هواسا نفس عمیقی کشید و چشم از نامجون گرفت..
چشمهاش به پارکت خونه قفل شده بود..
" درست بود که توی کار خلاف و مافیایی افتاده بودم..ولی هیج وقت وقتی تیر رو توی سر آدمای بیگناه خالی میکردم، حس کثیف بودن و بد بودن بهم دست نمیداد..چون اینکارو برای تهایل و خانوادهش میکردم..برای کسی که در قباله جای خواب و صاف کردن طلب های برادرم، ازم خواسته بود انسانیت و احساساتم رو خاک کنم.."
نامجون با بیحسی به حرفهای زن گوش میکرد و با همشون موافق بود..
" تو و سوکجین هیچوقت دستهای خونی منو وقتی از ماموریت برمیگشتیم، ندیدین..هیچوقت اسلحه به دست گرفتنم رو ندیدین..چون من خواسته بودم برخلاف چیزی که واقعا بهش تبدیل شده بودم، شما دو نفر احساسات خوبم رو ببینید.."
هواسا از روی کانتر پایین پرید و بخاطر این کارش زانوهاش بخاطر شوکه شدن، کمی درد گرفتن..
" و حالا داری ازم میپرسی چه سودی در قبال گذشتهم میخوام؟...من قبلا سودم رو از گروهتون بردم..وقتی دستم رو گرفتین و هر چند من احساساتم رو بابتش دادم و راحت آدم میکشتم..ولی این شما بودین که هواسای 19 ساله رو از بدبختی نجات دادین...حالا این منم که میخوام تهایل رو از بدبختی نجات بدم..ورق برگشته و این منم که تهایل توی دستامه.."
هواسا نزدیک نامجون شده بود و خیره به تیله های بیتفاوتش زمزمه میکرد..
نامجون از سخنرانیه زن، چیزایی دستگیرش شد..
" دیگه چه کاری برای جبران کردن انجام دادی؟.."
نامجون با زیرکی پرسید و مشکوک به دست مشت شدهی هواسا نگاهی کرد..
اون زن استرس داشت..
و نامجون میدونست کسی نیست که دروغ بگه و راحت از زیر ماجرا در بره..
نامجون هواسای قدیم رو توی این زن جدید میدید و این باعث میشد به تفکراتش پر و بال بده..
" مثلا..بخوای برای جبران..به جز کیم تهایل..به کیم سوکجین هم کمک کنی؟!..."
هواسا بدون اینکه تغییری توی صورت و حرکاتش بده، اخم کمرنگی کرد..
" منظورت چیه___"
نامجون نذاشت حرف زن تموم بشه و درحالی که از روبه رو نزدیک تر بهش میشد و سمتش قدم های آهسته ای برمیداشت شروع به حرف زدن کرد :
" واضح نبود سوالم؟..اوکی..من اینجا نیومدم که نبش قبر خاطرات 27 سال پیش رو بکنیم..میخوام بدونم تویی که کشته مُردهی کمک کردن و جبران زحماته تهایل هستی، ممکنه یهو از دستت در رفته باشه و به پسرش هم کمک کرده باشی؟..نگو خبر نداری که باور نمیکنم!..نگو خبر نداری که یه شبانه روزه از جین خبری نیست و حتی نمیتونی تصور کنی بخاطر این موضوع میتونم همین لحظه خونهت رو روی سرت آوار کنم هواسا!.."
هواسا با هر قدمی که نامجون نزدیکش میشد عقب عقب میرفت و با چشمهای گشاد شده به مردی که تا این حد عصبانی بود و یهو تغییر مود داده بود خیره شده بود..
وقتی کمر هواسا به کانتر برخورد کرد و ایستاد؛ نامجون هم بدنش رو به بدنی که از مال خودش ظریف تر بود چسبوند..
صورت بهت زده زن رو از نظر گذروند و چین و چروکهای کوچیکی که کنار چشمهای ریزش از این فاصله نزدیک به چشم مرد میومد، نشون از گذر عمرش رو میداد...
" من__"
هواسا خواست از خودش دفاع کنه ولی دست قدرتمند نامجون سرش رو چنگ زد و روی کانتر خمش کرد..
هواسا با گیر افتادن سرش بین دست و سطح صافه کانتر، لبش رو گاز گرفت..
" به من دروغ نگو...من زیر دست خودت بزرگ شدم و کاملا میدونم چیکاره ای..میدونم بخاطر جبران کردن، سوکجین رو فراری دادی...میدونم از کار افتادن سیستم امنیتی و دوربین های عمارت کار تو بوده..میدونم قاچاقی رد کردن جین از مرز کار تو بوده!..فقط کافیه دهنت رو باز کنی و بگی کجا مخفیش کردی!.."
اینها نتایج چندین ساعت بی وقفه فکر کردنه نامجون بود و حقیقتا اکثرش هم درست بود!..
نامجون اینا رو حدس میزد ولی طوری میگفت که هواسا هول کنه هر چند زن هم توی این کار مهارت داشت و عمرا اگه میذاشت پسری که 16 سال از خودش کوچیک تر بود، ازش جلو بزنه!
هواسا با یه حرکت سریع، از بین دست نامجون و از پشتش در اومد..
دست مرد رو با خودش گرفت و پیچ آرومی بهش داد..
مرد رو بخاطر هوشش مثل چندین سال پیش، توی دلش تشویق کرد..
" یادت رفته پروندهی تهایل دست منه؟..میتونم بخاطر این جسارتی که بیگدار به آب زدی، چشمهام رو روی همه چیز ببندم و عموت رو بندازم بالا چوبهی دار..میدونی که میتونم اینکارو بکنم نامجون!.."
هواسا که از پشت دست نامجون رو پیچونده بود و کمر مرد رو به سینهش تکیه زده بود، در گوشش غرید..
" بگو اون لعنتی رو کجا فرستادی؟.."
نامجون فریاد زد و خودش رو از هواسا محکم جدا کرد..
چرخی زد و با صورت برافروخته مقابل زن گارد گرفت..
" من سوکجین رو جایی نفرستادم!..من فقط بهش کمک کردم از عمارت فرار کنه و دوربین هارو از کار انداختم همین!..بقیهش رو خودش انجام داد.."
" دروغ میگی!..بهت ثابت میکنم! "
نامجون با انگشت اشاره تهدیدش کرد و درحالی که سمت در میرفت فریاد زد :
" بهتره هرچه زودتر خودت اعتراف کنی وگرنه دیگه به گذشتهها اهمیت نمیدم و جوری باهات رفتار میکنم که خودتم یادت بره یه زمانی اشکهام رو دختری به اسم اه هه جین پاک میکرد!...."
و لحظهی بعد بود که در خونه به هم کوبیده شد و هواسایی موند با کلی تفکر بابت رفتار جنون آمیز پسرک بچگیهاش.....
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
ووت و کامنت نشه فراموش کیوتی ها❤✨
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
