" من چندساله که منتظرم پیدام کنی..البته..نه فقط منتظر تو بلکه منتظر سیلورم بودم و هستم.."
هواسا از قصد طوری تعریف کرد تا نامجون متوجه نشه از جین خیلی وقته که خبر داره..
نامجون با اخم کمرنگی به زن خیره شده بود..
هواسا خیلی تغییر کرده بود..
از نظر قیافه کمتر...ولی اخلاق و رفتارش دیگه اون هواسای سابق نبود..
و این طبیعی نبود!
معمولا چهره در گذر زمان تغییر میکرد و اخلاق و رفتار باقی میموند..
ولی نامجون باید میدونست همه چی با هواسا برعکس و برخلاف قوانین پیش میره...
" تهایل.."
نامجون شروع کرد و هواسا درحالی که توی آشپزخونه میچرخید و نودل آماده شده ای از کابینت بیرون میکشید، از کارش دست کشید..
" من بازپرسشم.."
هواسا با بیخیالی جواب داد ولی نامجون مشکوک چشمهاش رو ریز کرد..
" میخوای باور کنم که یهو بعد چند سال سر و کلهت پیدا شده و میخوای به تهایل کمک کنی؟.."
نامجون با لحن تاریکی پرسید و هواسا نفس عمیقی کشید..
میدونست نامجون بیش از اندازه باهوشه و سرش درد میکنه برای حل کردن همچین معماهای مشکوکی!
زن روی کانتر نشست و رون های لخت و برنزهش رو روی هم مالید..
خونه سرد بود و از استرس کوچیکی که توی وجودش بود، این سرما بیشتر روی بدنش تاثیر میذاشت..
"چی میخوای بدونی؟.."
هواسا پرسید و نامجون چند قدم بهش نزدیک شد..
از دیشب تا همین الانی که توی خونهی هواسا منتظر نشسته بود، کلی با خودش فکر کرده بود..
افکاری مثل اینکه هوسا چرا بعد چندسال سر و کلهش پیدا شده..
اینکه واقعا قصدش کمک به تهایل هستش یا ضربه زدن بهشون؟
هواسا چندین سال بود که کلا از گروه کشیده بود بیرون و برای دولت خدمت میکرد..
نامجون و تهچان تا حدی نگران این بودن که هواسا گذشته رو فراموش کرده باشه و بدون اینکه توجهی به صمیمیت قبلیشون بکنه، تهایل رو تحویل دولت بده تا بتونه مثل همیشه پروندههاش رو بدون هیچ نقصی پیش ببره...
" چی توی سرت میگذره؟..از اینکه دوباره نزدیک ما و گروهمون شدی، به چی میخوای برسی؟.."
نامجون پرسید و نزدیک به هواسایی که روی کانتر پاهاش رو تکون میداد، ایستاد..
" به چی میخوام برسم؟.."
هواسا پوزخندی زد..
مثل اینکه خیلی از هم دور افتاده بودن که این طور قضاوت میشد..
از همون روز اولی که همکاراش گفتن مردی به کیم تهایل، مدیرعامل شرکت صادرات کیم با یه کشتی پر از مخدر توی اسکله دستگیر شده، تا همین الانی که از پیش همون مرد برمیگشت به این فکر میکرد که چطور میتونه گذشته ها رو جبران کنه..
به این فکر میکرد که چطور میتونه به یادگاریه دوستش نانسی و همسرش کمک کنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
