" بالاخره تشریف آوردید سرهنگ اه هه جین؟!.."
صدای آشنای مرد باعث شد هواسا نفس عمیقی بکشه و تا حدودی خیالش راحت بشه..
میدونست با وجود اون مرد، ابدا بهش آسیبی نمیرسه چون کار خود اونا هم به هواسا گیر بود!
هواسا لب پایینش رو توی دهنش کشید و مکیدش..
چند قدم به عقب برگشت و در خونه رو بست و قفلش کرد..
عادتش بود در خونهش رو قفل کنه..
تنها زندگی کردن بهش اینو یاد داده بود بخصوص وقتی چند نفری بودن که انتقام پدر ، برادر و یا خانوادهشون رو که به واسطه سرهنگ هه جین توی زندان افتاده بود و یا به طناب دار گرفتار شده بود؛ بگیره..
" یا بهتره بگم سرهنگ هواسای خودمون!.."
هواسا وارد سالن دلباز پذیرایی شد و با چشمهای بیحالتش نگاهی به شاگرد قدیمیش انداخت..
طوری که نامجون به تنهایی و بدون هیچ بادیگاردی روی کاناپه لش کرده بود و هودی لش و جین زاپداری که تماما مشکی بودن به تن کرده بود، هواسا رو به خنده مینداخت!
پوزخند جذابی روی لبهای باریک مرد بود و دستهای مردونه و صورت پخته و جا افتادهش نشون از مرد شدنش میداد..
و هواسا چقدر توی دلش به اینکه نامجون رو ' مرد ' خطاب میکرد، خوشحال میشد..
اون پسر چند سال توی اتاقک هواسا بزرگ شده بود و تقریبا هر شب وقتی از خواب با صدای فریاد های پدر و مادرش بیدار میشد، پتو و بالشت به دست سمت اتاق هواسا توی عمارتشون میدوید..
و اگه هواسا پسرک 7 ساله رو توی خواب بغل نمیکرد ، پسرو تا صبح از ترس فریاد های پدرش گوشهی تخت دخترک میلرزید و با بغض از هواسا میپرسید : ' مادرم چه گناهی کرده؟..'
مطمئنا هواسا نمیتونست به پسرک حقیقت اینکه واقعا سولگی چیکار میکنه و کجاها میگرده رو بگه..
پسرکی که احساسات و روحش از برگ گل هم لطیف تر و پاک تر بود..
نمیتونست با گفتن حقیقت، چهرهی سولگی رو جلوی نامجون خراب تر از اینی که هست بکنه..
" جمع کن خودتو کیم نامجون!..تو همون بچهای هستی که شبها تو بغلم بغض میکرد و اگه بغلش نمیکردم خوابش نمیبرد!.."
نامجون با بهت و چشمهای گرد شده به زنی که با بیخیالی بهش تیکه انداخته بود نگاه کرد!
هواسا درحالی که از جلوی نامجون عبور میکرد و وارد اتاقش میشد، یواشکی لبخندی زد و قبل اینکه وارد اتاقش بشه از گوشه چشم قیافهی بهت زده و گیج مرد رو دید..
" تو میدونستی میام!؟.."
نامجون با صدای بلندی پرسید و لحنش متعجب بود..
چون هواسا طوری رفتار میکرد که انگار خیلی وقت بوده که منتظرش بوده و صادقانه با دیدنش ابراز تعجب نکرده بود!
و الان هم طوری غرور نامجون رو هدف قرار داده بود که انگار این هواسا بود که شبانه و بدون اجازه وارد خونهش شده بود نه نامجون!!
هواسا لباسفرمش رو با تاپی که بندهای ظریفی داشت به همراه شلوارکی که تا بالای رونش میرسید، عوض کرد..
دوباره وارد سالن شد و نامجون اینبار از روی کاناپه بلند شده بود و نگاهش میکرد..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
