" واسه‌ی کلابم برقص و اگه دوست داشتی سرویس بده...ولی حواسم بهت هست...نمیذارم بدون اجازه کسی بهت دست بزنه...من ازت محافظت میکنم..حقوقت رو کامل پرداخت میکنم..توی آپارتمان خودم برات خونه اجاره میکنم...فقط در قبال تمام اینا، برای کلابم بدرخش.."

" بذار این طور بگم که من دقیقا میخوام با اندامت و چهره‌ی فوق‌العاده‌ت برای من و کلابم درامدزایی کنی..."

" و اگه قبول نکنم؟.."

سوکجین با شک پرسید و کریس مطمئن بود سوکجین‌ پیشنهادش رو قبول میکنه...
ولی دلیل سوال پیچ‌شدن های الکی رو نمیدونست!

" جوابش ساده‌س!..تو راه خودتو میری و کلابِ منو ترک میکنی...و منم راه خودمو ادامه میدم..."

" فقط بذار بگم...افراد عمو و پسرعموت در به در دنبال یه پسر چشم نقره‌ای میگردن....مگه چندتا چشم نقره‌ای واقعی توی چین پیدا میشه؟!..اصن ما چینیا چشم رنگی نداریم!..و خب خودت حساب کن چقدر زود دستشون بهت میرسه؟.."

کریس با بیرحمی، ترس بدی رو تو وجود دلبر مغرور انداخت..
و سوکجین برای بار هزارم عمو و پسرعموش رو لعنت کرد!..
لعنت بهشون که باعث شدن جین انقدر پیش مرد خودخواهی مثل کریس خوار و خفیف بشه!..
لعنت به هانیول که باعث این بدبختی شد.....
لعنت به همشون!....

" خب قبول میکنی؟...."

اینبار جیمین پرسید و جین نفس عمیقی کشید...

* دوره‌ی حکومتت به سر رسیده پسر رئیس کیم ته‌ایلِ معروف!..وقت سقوط و حقیر شدنه!....*

صدایی از ته قلبش زمزمه کرد..
نه اینبار صدای شیطان نبود...
به طرز عجیبی صدایی غیر از صدای شیطان بود...

اون صدا، صدای وجدان خودش بود!

_______________________

پرونده رو باز کرد و نگاه کوتاهی به جزئیات نوشته شده انداخت..
فکرش مشغول پسرک چشم نقره‌ای بود و صادقانه احساس ترس میکرد..
بعد چندین سال تنها زندگی کردن و همدمی نداشتن، بهش یاد داده بود که نگران کسی نمیتونه بشه‌‌..
هواسا هیچکس رو توی این دنیا نداشت که بخواد براش نگران بشه..
هیچکس نبود که توی خونه و یا محل کارش به فکرش باشه و منتظرش بمونه..
اون از وقتی که یادش میومد تنها و بی‌کس بود..
سال‌های دوری رو به یاد داشت که بخاطر برادر کوچیک ترش مجبور شده بود با یه گروه تازه تاسیس مافیایی همکاری کنه..
اون زمان خیلی جوون بود ولی تجربه داشت..
هواسا خیلی زودتر از همسن‌ و سال‌هاش با بدبختی های زندگی دست و پنجه نرم کرد..
وقتی پدر و مادرش هر دو تصمیم گرفتن بخاطر ورشکستگی همزمان خودشون رو از دره پایین پرت کنن تا چندسال پیش، برای نجات دادن خودش و برادر کوجیک ترش میجنگید..
اونا زندگی خوبی داشتن..ولی با خودکشی پدر و مادر احمق و بی‌فکرش، همه چیز سخت و پیچیده شد..
جوری که هواسا نمیدونست چطوری از پس پول اجاره‌ی خونه و خُرد و خوراکشون بربیاد..
وقتی یه شب مرد غریبه ای بهش پیشنهاد داد که توی کلاب همو ملاقات کنن، نه نگفت..
اولش فکر میکرد بابت یه شب هرزگی میتونه پول خوبی از مرد بگیره..
ولی بعدش به جای هرزگی، اون مرد بهش پیشنهادی داد که نمیتونست ردش نکنه..
اونا به یه دانشجوی بی حاشیه‌ی آی تی نیاز داشتن و چه کسی بهتر از هواسایی که به پول نون شبشون هم محتاج بود..
پیشنهادش رو قبول کرد و الان همون مرد کارش به هواسا افتاده بود..
و قرار بود زن کمکش کنه..
به پاس نجات دادن خودش و برادرش، توی اون سالهای غربت و بدبختی..
به پاس اینکه برادرش تا چندسال از زیر مشت و لگد های طلبکارهای قمار، جون سالم بدر میبرد و فقط بخاطر این بود که ته‌ایل به دادشون میرسید و ازشون محافظت میکرد‌..
ولی چه فایده‌ای داشت....
برادرش یه شب به دست همون طلبکار ها انقدر کتک خورد تا جونش رو کنار همون خیابون از دست داد..
الان 10 سالی میشد که حتی برادرش هم منتظرش نبود تا خسته از پاسگاه برگرده..
هواسا میدونست به تمام چیزهایی که توی این دنیا دل ببنده یه روزی از دستشون میده..
مثل خانواده‌ش...برادرش.. و حتی دوست صمیمیش_نانسی...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now