" آره میتونم..بابت تمام زحمتایی که بهت دادم ممنون.."
سوکجین تشکر کرد و بدون اینکه خم بشه و احترام بذاره پشتش رو کرد و از خونهی پسر سفید مو بیرون زد..
به هر حال اون مُزدش رو روی کانتر گذاشته بود و انقدری زیاد بود که دیگه دهنش رو ببنده و دنبال کونش راه نیوفته!
پس تشکر کردنای زیاد و تعارف تیکه پاره کردن لازم نبود!
وقتی از خونه خارج شد متوجه شد که قسمت همکف خونهی یه طبقهای، تتو شاپ بود..
و به احتمال زیاد تتو شاپ متعلق به شوگاست..
از اونجایی که پسر سفید مو، به این اشاره کرده بود که دیشب جین رو هنگامی که کرکرهی مغازهش رو پایین میاورده دیدتش، گمان میکرد این همون مغازهی خود شوگاست..
هوای گرگ میش دیشب، جاش رو به یه صبح ابری داده بود..
از سر در مغازه ها و بازارهای باریک و سنتی چینی فهمید این منطقه یکی از محله های خوب و سرشناش پکن هستش..
گولو!
این اسم محلهای بود که داخلش قدم میزد..
خونههایی با سقف کوتاه و کوچههای باریک..
خیابون های عریض و ماشین های تقریبا لوکس ومدل بالا و مغازه هایی که برخلاف کوچههای پایینی، مدرن تر بودن..
بار ها و گیم نت های مجهز از جلوی چشمش رد میشد..
و سوکجین حدس میزد اینجا باید همون محلهای باشه که به شب بیداری ها و گشت زدن جوون های پولدار و بی دغدغه معروفه...
با آدرسی که شوگا بهش داده بود، یه کوچه بالا تر اومد..
با رسیدن به اون بار و دیدن سر درش که با چراغ نئونی اسمش رو نوشته بودن ولی بخاطر روز بودن، خاموش بود، لبخندی زد...
اینجا بود پس...
آدرسی که هواسا داده بود...
در کلاب باز بود..
وارد شد و به اطراف نگاه انداخت..
فضا تا حدی تاریک بود و چندتا هالوژن دور راهروها روشن بود و سالن دنس تاریک بود...
بار بزرگی سمت چپ و نزدیک در ورودی بود و سوکجین با دیدن اون همه بطری مشروب که از همینجا هم میتونست تشخیص بده چه طعم و رنگی دارن و یا اسمشون چیه، نیشخندی زد..
" کمکی ازم برمیاد؟..."
صدای مردی که به پیشخوان بار تکیه داده بود باعث شد به عقب برگرده..
" آره..من با رئیس کلاب کار داشتم.."
چشمای پسرک روی سوکجین ریز شد..
با دقت بررسیش میکرد تا به یاد بیاره رئیس امروز منتظر کسی بوده یا نه..
ولی تا جایی که یادش بود رئیس امروز مهمونی نداشت..
حداقل توی روز؟!
" اسمت چیه؟.."
دست به سینه شد و حق به جانب پرسید...
سوکجین بالبخند مزخرفی که از استایل بانمک اون پسر روی لبش نشسته بود، به اخم کیوتش نگاه کرد..
لحجهی غلیظ چینی پسرک به دل مینشست و بهش میفهموند باید اون پسر از سنتی ترین آدمای پکن باشه..
لبای کوچیک و چشمای درشتش با مژههای بلندش..
موهای طلایی شده که چتریهاش روی چشماش میریخت و با هر حرکت تکون میخورد..
پوست بیش از اندازه سفید و اندام ظریف و قد متوسطش..
اون خیلی بانمک بود!!!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
