پسرک زیر دستهای اون متجاوزها تقلا میکرد و به بدنش تکون های شدیدی میداد تا آزاد بشه و یکی از دست‌هاش نامحسوس به طرف کلت دراز شد..
روی شکمش افتاده بود و بخاطر همین آزاد شدن از دست اون دونفر کارو سخت تر میکرد..
شلوار جین و لباس زیرش همزمان تا روی رون‌هاش پایین کشیده شدن و اینبار اسپنک ها پوست لخت باسنش رو کبود میکردن..
دستهاش رو مشت کرد و با یه حرکت سرش رو از بین دست مرد و صندلی، در آورد..
یک دستی کُلتش رو از کف ماشین چنگ زد و به دستش آورد..
پاهاش رو بالا آورد و دوباره ضربه‌ی محکمی به مرد زد و با دستی که آزاد شده بود، به صورت اون یکی مشت کوبید ..

" بزن کنار همین الان فاکر لعنتی!..بزن کناااار!.."

اسلحه رو سمت راننده نشونه گرفت و فریاد زد..
ولی مرد راننده با یه دست فرمونو گرفت و با دست دیگه سعی میکرد جین رو به عقب هل بده...

مرد های دیگه دوباره با شدت بیشتری به کوله‌ای که هنوز پشتش بود، چنگ زدن و به عقب کشیدنش...

" اههه..سرکش لعنتی..."

" نمیزنی کنار؟؟ باشه!.."

با تیر هوایی که یهو از اسلحه به سمت سقف شلیک شد، هر سه مرد تنشون لرزید و یکی شون فریاد بلندی کشی :

" اون لعنتی رو ازش بگیرید!!.."

سوکجین بی توجه به اونا دوباره اسلحه‌ش رو روشون نشونه گرفت..

" گفتم بزن کنار تا مغز هر سه تاتون رو نپاشیدم!.."

جین عربده زد و صداش بخاطر فریادش میسوخت..
همچنان کُلت رو روی هر سه مرد به ترتیب میچرخوند و اونا عملا جفت کرده بودن!
سرعت ماشین خیلی کمتر شد و جین میدونست اگه کاملا توقف کنه، ممکنه اونا دوباره با ماشین دنبالش بیوفتن پس باید بیشتر میترسوندش..
نه با کُلت!
با یه کار هیجان انگیز و خطرناک تر!
در قفل نبود!
اون احمق بود که در ماشینو برای فرار نکردن جین قفل نکرده بود؟
یا انقدر حشرش بالا زده بود که حواسشو به دیکش داده بود!؟
توی همین حین شلوارش رو بالا کشید و با یه حرکت سریع خودش رو از چنگ مرد آزاد کرد و در ماشینو باز کرد...

" نههه!!!!.."

صدای فریاد بلند مرد باعث نشد دست از کارش برداره!
وقتی نمیخواست بفاک بره، تمام دنیا هم نمیتونستن وادارش کنن!
سرعت ماشین بخاطر درگیری که داخلش بود، کم بود و این بهش کمک میکرد تا راحت تر بپره..
خودش رو پایین پرت کرد و چندین بار دور خودش چرخید...
درد شدیدی تو استخوان آرنجش و پهلوی راستش پیچید که باعث شد صدای ناله‌ی دردناکش بالا بره..

" خودشو کُشت!!..بزن به چاک!.."

صدا‌ها رو واضح نمیشنید ولی میدونست بعد چند دور چرخیدن، بالاخره جسم بیجونش روی آسفالت یخ زده و شن ها رها شده بود..
حالا خیابون تاریک و خلوت، پذیرای پسرک جوون و غریبه‌ی اسلحه به دستی بود که وسطش ولو شده بود هر از چند گاهی از درد آرنجش زیر لب مینالید.......

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now