سرش رو چرخوند ولی همهی دکه ها مغازه ها بسته بودن!
تابلو های قرمز رنگ نئونی حالا تکوتوک خاموش میشدن و بعضی هاشونم انگار نیم سوز شده بودن و تیکتیک نور رو از خودشون عبور میدادن و صدای وِز وِز جریان برقش به گوش جین میرسید..
یکم جلوتر رفت و وارد تقاطع بزرگتری شد...
تعداد خونهها و بازارچهی باریک، کمتر شده بود و با دیدن مغازه های جدید چشماش گرد شد!
سوکجین برای بار سوم به چین اومده بود..
ولی از بین شهر های مهم، پکن که پایتختش بود رو برای سفر انتخاب نکرده بود...
و از همه مهم تر این آدرسی که یکی از محلههای بالاشهر پکن بود...
اسمش رو برای بار هزارم سعی کرد بدون اینکه نگاهی به کاغذ بکنه، به یاد بیاره ولی حافظهش یاری نکرد..
کوچههای خلوت هم بهش کمکی نمیکردن تا حداقل یکی رو پیدا کنه و ازش آدرس رو بپرسه..
شنود کوچیکی که از طریقش با هواسا در تماس بود، بخاطر خارج شدن از کشور سیگنالهاش به هم ریخته بود..
و موبایلش رو هم بعد اینکه از کلانتری و ملاقات پدرش بیرون اومده بود، شکونده بود و سیمکارتش رو هم نابود کرده بود...
نمیخواست دست نامجون بهش برسه..
و هواسا هم گفته بود که وقتی به اون آدرس رسید، از طریق تلفنهای عمومی بهش زنگ نزنه چون میترسیدن نامجون اونا رو هم کنترل کرده باشه!
بخاطر گشنگی و خستگی سر دردش شروع شده بود و کلافگی از ریختش میبارید!
با دیدن ماشین مدل بالایی که گوشهی کوچه پارک شده بود، سمتش راه افتاد..
شیشههاش دودی بودن و نمیتونست بفهمه چند نفر داخلش هستن ولی چراغ روشن ماشین بهش فهموند که کسی پشت فرمون هستش..
چند تقه به شیشه زد و بلافاصله شیشه پایین اومد..
" میخواستم به این آدرس برم..شما میدونید کجاست؟.."
سوکجین از مردی که پشت فرمون نشسته بود و صدای موسیقی راک از داخل ماشینش پخش میشد، به زبان چینی پرسید...
باید دست پدرش رو بابت یادگیری زبان چینی میبوسید!
چون بیشتر ماموریت هاشون با گنگ های چینی بود، باید زبان چینیش رو قوی میکرد و این یه جور قانون توی گروهشون شده بود..
مرد چینی کاغذ رو از دست سوکجین گرفت و بهش نگاهی انداخت..
" میدونم کجاست..ولی تا اونجا میخوای برسونیمت؟.."
مرد چینی با لبخند ملیحی پرسید و سوکجین خم شد تا داخل ماشین رو نگاه کنه..
دو تا پسر دیگه هم داخل بودن و بهش خیره شده بودن..
سوکجین سرش رو توی دستش گرفت..
سر درد امونش رو داشت میبُرید...
گشنش بود..
آدرس کوفتی رو پیدا نمیکرد...
نمیتونست سر پا بمونه و خوابش میومد..
ممکن بود همینجا بیهوش بشه...
پس به ناچار پیشنهاد یه غریبه رو قبول کرد...
در عقب رو باز کرد و نزدیک پنجره نشست..
بوی سیگار غلیظ به مشامش رسید و انگار سردردش رو تشدید کرد..
JE LEEST
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfictie+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕20⭕
Start bij het begin
