شونه‌های خمیده پدرش رو گرفت و مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره..
با دیدن صورت کبود و چشمایی که با زور باز شده بودن، هین ترسیده ای کشید..

" پدر!.."

سوکجین با چشمای لرزون و ناباور به پدرش خیره بود‌‌..
اخم های در همش نشون از درد بودن...
پس سریع دستش رو از روی شونه‌هاش کشید و با ترس آب دهنش رو قورت داد...
چی به سر پدرش اومده بود؟...

" نترس پسر‌!..فقط یکم نوازش خشونت آمیز بود..."

ته‌ایل بازم با خنده گفت و سوکجین سری از تاسف تکون داد...
پدرش تو این وضعیت هم از دست انداختنش خوشحال میشد!
میدونست بخاطر اعتراف گرفتن، مجبور به شکنجه‌ش کرده بودن ولی...
ولی هنوز هیچ دادگاهی تشکیل نشده بود..و این طور سخت میگذشت...
اونم با وجود اینکه بازپرس، سرهنگ هواسا از خودشون بود!

" چطور اومدی اینجا؟..ته‌چان..نامجون...گروه..همه چیز مرتبه؟.."

ته‌ایل با نگرانی پرسید..

" همه‌ی ما خوبیم...همه چیز خوبه..باشه؟..من فقط خیلی بی قراری میکردم و نگرانت بودم...من..پدر من.."

نمیتونست بگه..
نمیتونست حقیقت نفرین شده رو بگه..
پدرش کاری از دستش بر نمیوند و گفتن اینکه افرادشون باهاش بد شدن و میخوان از شرش خلاص بشن، فقط پدرش رو بیشتر عذاب میداد...
پدرش حقش نبود اینطور عذاب بکشه...
از طرفی شکنجه های روحی و جسمی برای به زبون آوردن اطلاعات گروه و قاچاق هایی که تا الان انجام دادن و از طرفی هم خنجر خیانت افرادشون، پدرش رو نابود میکرد...

" تو چی سوکجینم؟..نامجون اذیتت میکنه؟.."

ته‌ایل نگران پسرش بود...
میدونست سوکجین هرچقدر قوی و محکم بار اومده باشه، ولی بازم یه روح لطیف داشت..
اون پسرش رو خوب میشناخت...
همون قدر که سوکجین یه شخصیت سرکش و مغروری داشت، همون قدر هم نیاز به حمایت داشت....

" نه..همه چیز خوبه...فقط زودتر آزاد شو..ما‌ منتظرتیم..."

" متاسفم...حالا که اینجا اسیر شدم بیشتر خودمو بابت نبودنم و سرد بودن باهات، سرزنش میکنم...من پدر خوبی نبودم ولی امیدوارم ته‌چان بتونه در نبودم ازت محافظت کنه..."

سوکجین ناخواسته پوزخندی زد...
لعنت به هر چی عمو و پسرعموعه...
اتفاقا سوکجین داشت از همین دو نفر فرار میکرد!
و پدرش چقدر خوش‌خیال بود!

" وقت تمومه..."

همون افسر نفوذی که از هواسا دستور میگرفت، به سوکجین اخطار داد...

" پدر...منو درک میکنید؟...لطفا..لطفا اگه آزاد شدین منو یادتون نره..فقط..سریع آزاد بشین..باشه؟..."

سوکجین خیلی سریع گفت و ته‌ایل با بهت به حرفای پسرش فکر میکرد..
با این چیزی که شنید مطمئن شد یه اتفاقی افتاده...

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora