خودشم باورش نمیشد وقتی این همه سال سیستم امنیتی عمارت رو جوری طراحی کرده بود که کسی نتونسته بود برای یک ثانیه، بهش دست بزنه ولی حالا.......

" پیداش میکنم...قسم میخورم پدر.."

" بهتره همینطور باشه نامجون..
وگرنه اگه ته‌ایل بفهمه سوکجین رنجیده و از عمارت فرار کرده....همه چی بدجور به هم میخوره..."

________________

" فقط در حد 10 دقیقه...."

افسری که کلاه مخصوص پاسبانی به سر داشت، در گوش سوکجین زمزمه کرد و بلافاصله اتاق بازجویی رو ترک کرد...
قلب سوکجین با دیدن مرد خمیده و رنج دیده، به درد اومد..
چی به سر پدر مقتدر و مغرورش اومده بود؟....
پدری که بخاطر اقتدار و شغل حساسش، اون پوسته‌ی مهربونش رو دفن کرده بود و از وقتی سوکجین یادش میومد، بی اعصاب و استرسی بود...
پدری که بخاطر گروهش خانوادش رو روز به روز بیشتر فراموش کرد و گذاشت سوکجین تو سن کم با مرگ مادرش کنار بیاد..
پدری که بخاطر گروهش حاضر نشد با پسری که تازه مادرش رو از دست داده مهربون تر باشه و درکش کنه!...
لعنت بهش....
اون همسرِ خودشم بود....
لعنت به اون گروه و افرادش که پدرش رو ازش گرفته بودن!..
لعنت به همه‌ی اون نمک نشناس ها که قدر پدرش رو ندونستن و میخواستن هرچه زودتر از شر پسرشم خلاص بشن!

" پدر..."

صدای بغض‌دار سوکجین روی قلب مرد بزرگتری که روی صندلی خشک نشسته بود، خط انداخت..

" پدر...منم سوکجین...میشنوید؟.."

سوکجین نرم بود...
برای اولین بار با تمام احساسش پدرش رو صدا میکرد و بهش احترام میذاشت..

" این تویی سوکجین؟..ب..باورم نمیشه..انقد..انقد.."

ته‌ایل سرش پایین افتاده بود و خیال نگاه کردن به چشمای نقره‌ای پسرش رو نداشت...
اون چشمایی که بدجور از مادرش به ارث برده بود..
اون چشمها یادگاری نانسی بودن..
عشقش..
همسرش..
که خیلی زود مجبور شد ترکشون کنه...

" انقدر با ادب باشم؟.."

سوکجین ادامه‌ی حرف ته‌ایل رو با تلخندی تموم کرد..

" آره‌..تو هیچ وقت..بعد اینکه مرگ نانسی رو درک کردی، با بغض حرف نمیزدی...آفتاب از کدوم طرف دراومده؟.."

ته‌ایل خنده کوتاهی کرد..
و قلبش با یاداوری ' مرگ همسرش ' ، به درد اومد..
هنوز هم بعد سالها، با یادآوریه اون روز لعنتی قلبش نامنظم و کند میزد..

" باید باورم بشه که بالاخره سر عقل اومدی؟.."

سوکجین طاقت نیاورد و با قدم های بلند خودش رو به صندلی رسوند...
فرصته کوتاهی از 10 دقیقه‌ی لعنتی تو ذهنش رژه میرفت پس وقت کافی نداشت...
هواسا با عنوان سرهنگ اون کلانتری، چند دقیقه با بدبختی برای پسرک ته‌ایل وقت خریده بود..
ولی خودش حضور نداشت و از دوربین‌های امنیتی همه چیز رو از توی خونه‌ش چک میکرد...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now