" سوکجین...جلوی در اتاقت یه بادیگارده...پایین بالکنت هم یه‌نفر ایستاده...."

سوکجین زیر لب لعنتی فرستاد و لبش رو گاز گرفت...
باورش نمیشد نامجون و یا عموش انقدر محدودش کردن و همه جا واسش مامور گذاشتن!!

کلاه مشکی هودی که زیر کاپشن پفکی و مشکیش پوشیده بود، روی سرش کشید..

" گوش کن...باید از صدا خفه‌کن استفاده کنی...من از دوربین می بینم!.."

هواسا گفت و نیازی نبود به بقیه‌ی حرفش ادامه بده چرا که سوکجین ادامه‌ی حرفاش رو از بَر بود!

کوله رو روی دوشش انداخت و نیم خیز شده، وارد بالکن بزرگ و دلبازش شد...
نزدیک ستون های کوتاه و سنگ سفید شد..
از بالا یواشکی به پایین نگاه انداخت و متوجه شد یه بادیگارد پایین بالکن ایستاده..
کلت مشکی که مخصوص خودش بود رو از کمرش بیرون کشید و درحالی که خیلی بی سر و صدا ، صدا خفه‌کن عزیزش رو روی سر لوله قرار میداد پوزخند محوی زد..

مثل همیشه، با دست چپ کلت رو هدایت کرد و ضامن رو کشید..
یه چشمش از پنجره‌ی بالکن به در اتاقش بود تا کسی وارد نشه و یه چشمش درحال محاسبه‌ی فاصله و نحوه برخورد گلوله به محافظ بود...

دست ظریفش رو به راحتی از بین ستون های سنگی که مانعی برای پرت شدن از بالکن بود، عبور داد و با چشماش با دقت هدف رو شناسایی کرد..
نفس عمیقی کشید و ماشه رو کشید..
گلوله بدون کوچیک ترین صدایی به هدف برخورد کرد و مطمئنا از این بالا هدفی تو جسم مرد به جز جمجمه‌ش نبود!
دیگه دلش به حال کشته شدن افرادشون نمیسوخت!
اونا بی دلیل این چند مدت عذابش داده بودن و حرفاشون زیادی برای پسرک رئیس گرون تموم شده بود..
پس لیاقتشون همین بود!

" کسی اطراف بالکن نیست..بپر پایین..حالا!.."

هواسا که درحال بررسی دوربین های عمارت بود، گفت و لحظه‌ی بعد سوکجین با کمک گرفتن از شاخه درخت کناری، تونست از بالکنش خارج بشه..
بخاطر ویلایی بودن عمارت، ارتفاع بالکن تا حیاط چندان زیاد نبود...
نیم نگاهی به بادیگاردی که مغزش پاشیده بود روی سنگ فرش های برفی و سفید، کرد و چشم غره‌ای به جسد رفت!

" پشت ماشین مشکی رنگ قایم شو..."

سوکجین با قدمای کوتاه درحالی که نیم خیز شده بود، سمت ماشین رفت..

" راه باغچه‌ی پشتی خلوته..."

هواسا از دوربین چک کرد و سوکجین میدونست اون باغچه‌ی پشتی همیشه یه راه باریک تا در پشتی عمارت داشت...یه در جنوبی که از در اصلی فاصله‌ی زیادی داشت و همیشه قفل بود و نگهبانی نداشت...
تمام دوربین‌های عمارت هک شده بود و در اختیار هواسا قرار داشتن..

سوکجین راه باریک باغچه پشتی رو پیش گرفت و بخار تنفسش توی هوای سرد پخش میشد...
توی راه زیپ کاپشنش رو بالا کشید و خدارو شکر کرد که هواسا دوربین های داخل حیاط رو هک کرده و تا ده دقیقه همشون غیرقابل عکس برداری هستن..

" از همون در بکش بالا...100 متر جلوتر توی کوچه‌ی دست راستی، موتور مشکی رنگی برات فرستادم...با اون خودت رو به کلانتریه مرکزی برسون...فقط سریع تر....سریع سوکجین!.."

هواسا راهنماییش کرد ولحظه‌ی بعد سوکجین از عمارت خارج شده بود...
دستاش از سرما قرمز شده بودن و خودشو لعنت کرد که یادش رفت دستکش هاش رو بپوشه!

قدم هاش رو توی کوچه تاریک و خلوت سمت اون کوچه برداشت و با دیدن موتور مورد علاقه‌ش لبخندی زد...

" مثل همیشه..کارت حرف نداره هواسا..."

زمزمه کرد و صداش به هواسا رسید..
دلش میخواست قیافه‌‌ی نامجون و عموش رو برای بار nام که از دستشون فرار کرده بود، ببینه!

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

برای هیجان آماده‌اید؟ :")

ووت و کامنت نشه فراموشش😈❤

دوستان اگه نتونستید زیر فیک کامنت بدین کامنت هاتونو توی پی وی من یا نویسنده بفرستید❤
Beauty_9500

mohanaaaaaa

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now