" اون زمان مادرت به ناچار برگشت به اتاق خودشون...ولی من تا صب__"

" ولی تو تا خودِ صبح توی اون انباریه تاریک و ترسناک پیشم موندی..اونجا به‌قدری بزرگ و سرد بود که هر لحظه حس میکردیم باسنمون روی زمین از شدت سرما سِر شده..هر لحظه که صدای باد توی اون فضا می‌پیچید، از ترس همو بغل میکردیم..هر لحظه که یه جونور موذی روی بدنمون حرکت میکرد، جیغ میکشیدیم و دور خودمون میچرخیدیم.."

جین با خودش یادآوری میکرد..

" و همون شب به هم دیگه قولی دادیم ' تا بی‌نهایت و فرا تر از آن ' ، با هم بمونیم.."

جین اشاره‌ی کوچیکی به انیمیشن داستان اسباب بازی ها کرد و خودشم خنده‌ش گرفته بود..
اون انیمیشن بعد از سیندرلا، دومین کارتونی بود که دو پسرعمو رو شیفته‌ی خودش کرده بود!
مهم نبود که اونا دیالوگِ معروف شخصیت کارتونیه ' باس ' رو همیشه به هم میگفتن..
اونا به هم قول داده بودن ولی خودشونم نمیدونستن چرا قول‌هاشون فراموش شده بود..

نامجون میدونست که سوکجین بعد مرگ مادرش، دیگه مثل قبل نشد..
میدونست مرگ مادر جین که نامجون بخاطر سن کمش نمیتونست اسمش رو درست تلفظ کنه و به جای نانسی، ' نانی ' صداش میکرد، همه چیز رو به هم ریخته بود..
و شاید هم بخاطر همین بود که سوکجین قول‌هاشون رو از یاد برده بود.......

همون طور که دراز کشیده بود به نامجون پشت کرد و لحظه‌ی بعد نامجون با فهمیدن اینکه الهه‌ی لجباز، دیگه تمایلی به صحبت کردن نداره، از اتاق خارج شد..

" مراقبش باش..اون امشب خیلی مشکوک میزنه!.."

نامجون خطاب به مرد سیاه پوست که تیپ و هیکلش به بادیگارد ها میخورد، گفت و اون اطاعت کرد..
به هرحال نامجون بهتر از هرکس دیگه‌ای شیطان رو میشناخت...
میدونست...
میدونست شیطان پشت سوکجینش نشسته و مطمئنا مثل همیشه با فریب دادنش، به خواسته‌هاش میرسه...
دلش گواه بد میداد و مسیح درونش فریاد های هشدار آمیزی میداد...

* شیطان در کمین ماست.....*

مسیح دوباره هشدار داد و نامجون درحالی که از خستگی تلو‌تلو میخورد وارد اتاقش شد..
فقط میتونست دست به دامن مسیح و خدا بشه تا بلایی سر سوکجین نیاد...
فقط...

_____________

سوکجین بعد از رفتن نامجون، سه ساعت منتظر موند تا افرادشون بخوابن...هر چند انقدر عمارت پر ادم و رفت و آمد بود که همه شبها نمیخوابیدن!..
با به یاد آوردن تیکه‌هایی از بچگی شون، یکم ذهنش آروم گرفته بود..
همیشه فکر کردن به گذشته ها، دقیقا به زمانی که مادرش زنده بود باعث میشد خلسه‌ی آرامشی درونش جاری بشه و سر مستش کنه..

کوله‌ی کوچیکش رو بی سر و صدا از کمدش بیرون کشید..
چند دست لباس مهم و ضروری رو داخلش چپوند و سعی کرد وسایلاش سبک باشه...
شنود کوچیکی رو توی گوشش به کار انداخت و بلافاصله صدای هواسا گوشش رو پر کرد..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora