* درخشان تر از ماهِ نگاهت هم پیدا میشه؟...*
با فکری که از ذهن نامجون گذشت، موجی از درد تیزی توی سرش پیچید و مجبور شد برای چند ثانیه پلک هاش رو ببنده...
انگار سردرد هم واگیردار شده بود!
نامجون میدونست با نزدیک شدن به جین، بیشتر از هر زمان دیگهای تمایلاتش به سمتش حجوم میارن...
این خطرناک بود..برای هر دوشون..و بیشتر از همه برای دلبری مثل جین..
" فقط...تنهام بذار..."
سوکجین زمزمه کرد..
چرا انقدر سوال پیچش میکرد!؟
ملحفهی نقرهای رنگ تختش رو روی پاهاش کشید و نیم خیز شد تا دراز بکشه..
سوختگیه جزئی دستش ابدا اذیتش نمیکرد و جین فکر میکرد کاش همیشه همهی درد ها انقدر ملایم و بی آزار بودن!..
* ذهن من فقط درگیر اون قراردادنامهی کوفتی و بانداژ قرمز رنگیه که جلوش چندین بار تیک خوردهس....*
سوکجین با خودش فکر کرد و سرش رو تکون داد تا از فکرش بیرون بیاد...
"یادته...وقتی برای اولین بار از اتاق بابات اسلحهش رو بیرون آوردی و مستقیم سمت من شلیکش کردی؟..."
نامجون همینطور که به دیوار تکیه زده بود و چند متر از جین فاصله داشت، زمزمه کرد...
اهمیتی نمیداد که جین حوصله حرف زدن داره یا نه!..
چشم از جینی که خمار به سقف نگاه میکرد گرفت و به میزتوالت بزرگی که انواعی از عطر و چند قاب عکس کوچیک روش چیده شده بود، داد..
جین با بحث عجیبی که نامجون انداخت وسط، مشکلی نداشت...
ذهنش پر بود از سوالات بی اساس و گیج کننده..
یکی ملاقات پدرش و دیگری بانداژ قرمز....
بدش نمیومد یکم به مغزش استراحت بده..
" مگه میتونم فراموشش کنم؟!..اون روز تقریبا کشته بودمت!.."
جین با لبخند محوی زمزمه کرد و چشمهاش رو به روی تاریکیه اتاقش بست..
روزی که جینه 8 ساله، از چند روز قبل دیده بود که پدرش اسلحه نگهداری میکنه و به سراغ کشوی مخفی پدرش رفته بود و کُلتش رو کِش رفته بود...
به یاد داشت که وقتی یواشکی لمسش کرده بود، تا نیم ساعت جلوی میزتوالت اتاق پدر و مادرش، باهاش ژستهای مثلا گنگی گرفته بود!
و وقتی سعی داشت اونو به نامجون نشون بده، ضامنش در رفته بود و گلوله دقیقا مجسمهی بالای سر پسرعموش رو هدف قرار داده بود!!
" وقتی برای تنبیه ، پدرت انداختت توی انباریه زیرزمین چی؟..اونو یادته؟.."
نامجون گفت..
و یادش میومد برخلاف دستور تهچان و تهایل، با مادر جین_نانسی، یواشکی برای پسرک سفید و زیبایی که زندانی شده بود شام بردن!
" اون انبار سرد و ترسناکه لعنتی...هنوزم ازش وحشت دارم!.."
جین با خنده گفت و دستی به صورتش کشید..
اون زمان مادرش هنوز زنده بود و نفس میکشید..
مادری که سوکجین زیباییش رو ازش به ارث برده بود..
KAMU SEDANG MEMBACA
⭕ Silver Devil ⭕
Fiksi Penggemar+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕18⭕
Mulai dari awal
