* بانداژ کردن با طناب قرمز !..*

کسی توی وجودش این جمله رو جیغ زد و باعث شد شقیقه‌ش تیر دردناکی بکشه و از دردش موهای ریز پشت گردنش سیخ بشه....
سوکجین نگاه آشفته‌ش رو بلافاصله به نامجون داد تا شاید با دیدن عامل سر دردش، دردش کاهش پیدا کنه...
دکتر هوانگ بعد زدن چسب زخم پهن که کل التهاب رو پوشوند، کیف کوچیک پزشکیش رو بست و از اتاق خارج شد..

سوکجین انگشتش رو روی شقیقه‌ی دردناکش گذاشت و مالشش داد...
حتی آخرین پس زده شدنش توسط نامجون توی باشگاه، اهمیتی براش نداشت..
از اون روز یکمی دلخور بود چون پسرعموش هم بهش توهین کرده بود و هم دوباره پسش زده بود..
ولی تمام اینها دربرابر اون قراردادنامه های کوفتی که تعدادشون زیاد بود، هیچ اهمیتی نداشتن..
درحالی که نامجون همچنان خیره به زیبای عمارتی که حالا اسیب کوچیکی دیده بود، بود و از جاش تکون نمیخورد..
به نظرش رفتارهای سوکجین یه تغییر کوچیک کرده بودن ولی مطمئن نبود اون چی میتونه باشه...
حدس میزد با جونگهان بحثش شده چرا که جونگ اصلا بخاطر سوختگی دستش اهمیتی نداده بود..

" چیزی اذیتت میکنه؟.."

نامجون پرسید و وقتی سوکجین از روی کاناپه بلند شد تا روی تختش دراز بکشه، چشماش رو ریز کرد تا نشونه ای از درد ببینه..
دردی که توی ناحیه باسن و پایین تنه‌ش بپیچه تا مطمئن بشه کسی از نظر رابطه باهاش بد رفتاری کرده یا نه..
ولی صورت جین از هیچ درد آزاردهنده‌ای در حین خم شدن، مچاله نشد...

" نه.."

سوکجین کوتاه جواب داد و دلش میخواست زودتر نامجون اتاقش رو ترک کنه...
امشب قرار بود پدرش رو ببینه و دوباره باید از عمارت فراد میکرد..
یه حسی بهش میگفت این فرار کردن دیگه برگشتی نداره...
اگه هم برگشتی در کار بود، مطمئنا اینبار عموش و افرادشون زنده‌ش نمیذاشتن..
تا وقتی پدر عزیزش بود همه مجبور به اطاعت کردن و ناز خریدن های پسرک زیبای عمارتشون بودن..
ولی حالا که خبری از رئیس نیست میتونن خیلی راحت از شر پسرش راحت بشن و مهم نیست اون کیه!..

" جونگهان اذیتت کرده؟.."

نامجون با شک پرسید و هنوز باورش نشده بود که پسرک حالش واقعا خوبه..
حداقل از نظر روحی اینطور فکر میکرد..
و نامجون باید برای هزارمین بار پیش خودش اعتراف میکرد که پسرعموش هم مثل خودش، زیادی نفوذ ناپذیره..

" نه..چرا باید اذیتم کنه؟.."

سوکجین با تعجب پرسید و توی تاریکی و نور ضعیفی که از پنجره‌ی اتاقش به صورت نامجون میتابید، نگاه انداخت..

" میدونی...برخلاف چیزی که توی کله‌ی کوچیکته، من دقیقا میتونم از روی زبان بدنت بفهم چی اذیتت میکنه..حالا بهم بگو اون چیه.."

نامجون تکیه‌ش رو از روی چارچوب در برداشت و کامل وارد شد..
صدای پوزخند سوکجین رو شنید و به جای اینکه به لب و پوزخندش نگاه کنه، به چشمایی که تو تاریکی اتاق میدرخشیدن خیره شد...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now