ولی هرچقدر فکر میکرد، توی نوجوونیش خبری از پسرعموش و یا پارتنرهاش نبود!
و یا شاید هم جین اون زمان به نامجون اونقدر اهمیت نمیداد..

طرف دیگه‌ی میز نامجون زیر چشمی، مشکوک به سوکجین خیره شده بود..
چه چیزی باعث شده بود که سوکجین از بعداز ظهر تا الان انقدر تو خودش و افکارش غرق شده باشه؟!
طوری توی فکر بود که ناگهان متوجه‌ی رشته‌های ریخته شده روی پوست دستش نشد و انگار داغی اون رشته ها اونو به خودش آورد!

جین سوختگی پوستش رو حس کرد و سریع دستش رو پس کشید و باعث شد آرنجش به لیوان پایه بلند برخورد کنه و ثانیه‌ی بعد صدای شکستن شیشه‌ای افراد رو از جا پروند!
همه به سوکجینی که با نگرانی درحال بررسی پوست دستش بود؛ خیره شدن...
ولی هیچکس مثل قبل از روی صندلی نیم خیز نشد و براش دستمالی نیاورد..
یا برای پاچه‌خواری جلوی ته‌ایلی که دیگه سر میز حاضر نبود، دکتر مخصوص‌شون رو صدا نکرد!
روزبه‌روز تحمل افراد ،‌ نگاه ها و بخصوص رفتار های بی رحمانه‌شون سوکجین رو آزار میداد...
هرچیزی هم که باشه سوکجین هنوز پسر رئیس بود..
ته‌ایل که نمُرده بود!

" دکتر هوانگ رو خبر کنید..."
"دست بهش نزن...فقط سریع تر بلند شو و بگیرش زیر شیر آب سرد تا پوستت جمع نشده.."

سوکجین با صدای محکم پسرعموش سرش رو بالا آورد...
الان برخلاف روز های دیگه نامجون بهش اهمیت داده بود و...نگران دست سوخته‌ش بود؟!
شاید این رفتار بخاطر اون کینک لعنتیش بود؟!
چرا نامجون باید از رابطه‌های ارباب برده ای خوشش بیاد؟!
چرا؟!

" یالا سوکجین!.."

با دستور نامجون که بهش تشری زده بود، شونه‌هاش پرید و از روی صندلیش بلندش شد..
حتی جونگهان که تمام مدت باهاش بود و همدیگه رو چندین بار لمس کرده بودن بهش اهمیتی نمیداد...

درست بود که فقط با جونگهان رابطه جنسی نداشت...
با 4 یا 5 مرد دیگه توی افرادشون رابطه داشت ولی اونا به اندازه‌ی جونگهان بهش نزدیک نبودن...
جین با دیدن اینکه حتی عموش هم چندان مایل به کمک بهش نیست، حرفهای آخر هواسا بیشتر به ذهنش چنگ انداخت!..
اینجا دیگه جای زندگی کردن نبود!

بادیگارد بلافاصله بعد اینکه سوکجین توی آشپزخونه‌ی بزرگشون به پوستش آبی زد، اونو به اتاقش رسوند و دکتر هوانگ مرد عینکی ، مهربون و پزشک شخصی عمارتشون که همیشه به دادشون میرسید و کنار خودشون زندگی میکرد، سراغش اومد..

" سوختگی عمیقی نیست..جای نگرانی نداره..فقط یکم ملتهب شده که با این پماد درست میشه.."

دکتر روبه سوکجین گفت و به دستش پماد سفید رنگی رو مالید...
سوختگی اذیتش نمیکرد ولی نگاه نامجون که توی چارچوب در ایستاد بود اذیتش میکرد!
سعی میکرد بهش نگاه نکنه...
تا چشمش بهش میوفتاد یاد اون قراردادنامه‌ی لعنتی میوفتاد و افکارش شروع به پردازش های کثیفی میکردن!..

⭕ Silver Devil ⭕Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon