" تهچان درست میگه...تو سرخود فلش رو به پلیس تحویل دادی..سرخود جاسوس هایی توی کلانتری و گروه های مختلف داری..جاسوس هایی که ما ازشون بی خبریم!.."
"درست میگه...تو معنی همگروه بودن رو درک نکردی و از ما انتظار داری تورو به عنوان جانشین رئیس تهایل قبول کنیم؟.."
" همهی ماموریت هایی که انجام میدی تکی و مخفیانهس...از کجا معلوم وقتی رئیس بشی، همهی افراد رو کنار بزنی و خودت همه کاره بشی؟"
" ما نمیتونیم به کسی که انقدر مخفیانه ماموریت انجام میده و به بقیه اهمیت نمیده، اعتماد کنیم....پس کار ما توی گروه چیه؟!..فقط سر خم کردن!.."
" ما راضی به اینکه جای پدرت بشینی و دستور بدی، نیستیم....."
" تو گروه رو به تباهی میکشی...."
صدای افرادشون مغزش رو مثل مته سوراخ میکرد...
مثل کاتر لایه به لایهی مغزش رو میبُرید..
مثل سوهان روی مغزش ساییده میشد...
همهی این حرفها دوباره یه شوک دیگه برای سوکجین بود..
یه شوکی که باعث لرزیدن تمام بدنش شده بود...
نفسش به سختی بالا میومد..
نمیدونست چیکار کنه..
نمیدونست چقدر میتونه توی چشم بقیه افرادشون نگاه کنه....
اون رسما باخته بود!
بازی که تا چند ساعت پیش فکر میکرد برده، حالا باخته بود!
تا همین چند ساعت پیش فکر میکرد با لو دادنه هانیول، افرادشون دوباره تحسینش میکنن ولی نمیدونست نبود پدرش، باعث میشه افرادشون براش خط و نشون بکشن و این طور پشتش رو خالی کنن!
مُزد تمام این فعالیت ها و موفقیت هایی که برای گروه به دست آورده بود، این بود!؟..
مُزد کسی که تا دهن شیر رفت و اون گردنبدی که چند سال پدرش و عموش نمیتونستن به دستش بیارن، و سوکجین اونو براشون آورده بود، این بود؟؟؟
نگاه خالی و بیحسش به صندلی خالی پدرش که درست کنار تهچان بود، افتاد...
اون صندلی.....
خالی بود و خالی بودنش یه دنیا حرف داشت...
اگه...اگه اون صندلی با پدرش پر بود، انقدر همه چیز پیچیده نمیشد...
اگه پدرش مثل همیشه روی اون صندلی نفرین شده نشسته بود، افرادشون جرعت نمیکردن این طور پسرش رو اذیت کنن..
سوکجین تکیهگاهش رو از دست داده بود...
و نداشتن تکیهگاهش یه فرصت طلایی برای افرادی بود که به خون سلطنتشون تشنه بودن....
حتی...
حتی عموش!
سوکجین دیگه کسی رو نمیشناخت!
درعرض چن روز، همه چیز برگشته بود و حالا سوکجین مقابل چندین نفر به علاوه عمو و پسرعموش ایستاده بود...
تا کی میتونست دووم بیاره؟...
تا کی؟....
کی ضمانت میکرد که همین امشب افرادشون به اتاقش حمله نکنن و جونش رو بخاطر اون صندلی کوفتی نگیرن؟؟
کی ضمانت میکرد؟..
عمویی که خودشم حالا جبهرو به افرادشون سپرده بود؟!
یا نامجونی که فقط یه گوشه ایستاده بود و سقوط الههی زیبا رو میدید؟..
کی ضمانتِ الههی سقوط کرده و تنها رو میکرد؟..
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
