لیوان آب سریعا از خدمتکار به نامجون و از نامجون به ته‌چان داده شد...

" ت..تو..اصلا میدونی..معنی گروه چیه؟!..میدونی؟..تو...خودسرانه تصمیم گرف..تی..اون فلش رو تحویل بدی؟..نمیفهمی...درک‌ نمیکنی...این کار های خودسرانه‌ت چقدر..چقدر میتونه خطرنا..ک باشه؟..تو...سوکجین...."

ته‌چان درحالی که لیوان آب رو بین انگشتش میفشرد، با صورت جمع شده از درد قلبش زمزمه کرد..
درحالی که سوکجین بدون اینکه تو نشستنش تغییری ایجاد کنه، به دستای نامجون که روی شونه‌ی پدرش بود و ماساژش میداد، خیره بود‌‌..

گروه؟
کدوم گروه؟
گروهی که خیلی راحت به پدرش پشت کرده بودن؟؟
گروهی که راحت با نبود ته‌ایل کنار اومده بودن؟
گروهی که میخواستن دو شب پیش حقش رو بخورن و نذارن جای پدرش بشینه؟
گروهی که تلاشی واسه آزاد کردن ته‌ایل نمیکردن؟
گروهی که اگه ته‌چان و نامجون نبودن، مطمئنا سوکجین رو میکُشتن؟

فاک به این‌ گروه!...

" فکر میکردم بهم اعتماد دارین..."

سوکجین گفت و سعی کرد لحنش آرامش دهنده باشه...
نمیخواست اتفاقی برای عموش بیوفته وگرنه کل گروه از هم میپاشید‌....

" اعتماد؟..من..من بهت بیشتر از نامجون اعتماد داشتم!..میشنوی سوکجین؟!..داشتم!..تو با خودسری و کار هایی که مخفیانه و بدون مشورت با منی که رئیسم انجام میدی، باعث شدی اون اعتماد ک..کوفتی رو نادیده بگیرم.."

پاهای سوکجین سست شد!
اعتمادی که از دست رفته بود؟!
نه!
ته‌چان نمیتونست اینکارو کنه!
نه!

" نه!..م..من..من هنوزم پسر رئیسم!..من.."

سوکجین با بهت زمزمه کرد...
نمیخواست باور کنه انقدر راحت داشت کنار گذاشته میشد!
اگه ته‌چان دیگه بهش اعتماد نمیکرد و کنار میگذاشتش، افراد هم ساکت نمی‌نشستن و حتما کلکش رو میکَندن!

" من بهت اخطار داده بودم...سوکجین!..من و پدرت چندین بار اخطار داده بودیم...تو گروه رو به تباهی میکشونی!.."

نه...
ته‌چان نباید اینارو جلوی افراد منفعت طلبشون بگه!..

* تباهی....بودن با شیطان خود تباهیه.....*

سوکجین دستش رو روی زانوش مشت کرد..
تباهی.‌‌.
سوکجین تباهی بود؟..
ولی اون تا جایی که میتونست سعی کرد گروه رو نگه داره!
اون که باعث شد هانیول بترسه و فرار کنه!..
اون توی تمام ماموریت‌هاشون بهترین عملکرد رو داشت...
چرا حالا؟!

"چرا حالا؟!..حالا که پدرم نیست یادتون افتاده دیگه بهم اعتماد ندارید؟!..چرا حالا که پشتم خ..خالیه؟!.."

"میخواید منو کنار بزنید که به چی برسید؟؟؟"

سوکجین جمله‌ی آخرش رو با مکث از جمله‌ی قبلیش فریاد زد و با مشت های گره‌خورده از روی صندلیش سرپا ایستاد...

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora