درست بود سوکجین چندین ماه رو این پروژه وقت گذاشته بود..
از زمانی که با موتورش به تنهایی وارد عمارت هانیول شده بود تا اغوا کردن مرد و دُزدیدن گردنبدنش...
از زمانی که تقریبا فلش منتظر تحویل دادن به پلیس و تیم‌ش بود تا همین الان که از طریق مامورهای نفوذی و غیر نفوذی، مکان قایم شدنه هانیول رو نزدیک مرز پیدا کرده بودن..
برای تک‌تک این لحظات سوکجین نقشه کشیده بود و فقط برای عملی کردنشون، جونگهان رو واسطه قرار داده بود...

جونگهان..
پسری که از اول همه‌ی‌ افراد فکر میکردن که تنها یه مهره‌ی ساده‌س و جزوی از خودشونه...
پسری که فکر میکردن یه بخش کوچیک تو زندگی سوکجین یا به عبارتی یه فاکر بود...
ولی خب....
جونگهان نقشش پررنگ تر از این حرفا بود..
فقط سوکجین زیادی باهوش بود و اونو دقیقا جایی قایم کرده بود که کسی فکرشو نمیکرد!
سوکجین درواقعه جونگهان رو پشت تمام کثافتکاری های شبانه‌شون مخفی کرده بود...

سوکجین دست آموز شیطان بود!
حیله و نیرنگ یکی از سلاح‌هاش برای فریب دادن بود...
و تبریک میگم ما دوباره از شیطان و معشوقش فریب خوردیم!

" چطور اینکارو کردی؟.."

صدای تاریک ته‌چان باعث شد همهمه بخوابه...
همه‌ی افرادی که دور میز جمع شده بودن رد نگاه ته‌چان رو گرفتن و به پسر زیبای عمارتشون رسیدن...

" تو تمام مدت پیش ما بودی....چطور؟..نگو کار تو نبوده که میزنه به سرم و یه کاری دست خودمون و گروه میدم....فقط...توضیح بده..."

ته‌چان با صدای کنترل شده ای درحالی که روی صندلیش نشسته بود و کلافه به نظر میرسید روبه پسر برادرش گفت...
سوکجین بی اهمیت به تهدید عموش سرش رو بالا گرفت و عمیق به ته‌چان خیره شد...

" فکر میکردم میدونید که من کار هامو برای هیچکس توضیح نمید__"

ته‌چان نذاشت حرفش تموم بشه و از روی صندلی سمت سوکجین نیم خیز شد و با اوج عصبانیت عربده کشید:

" توی لعنتی تمام وقت زیر افراد مختلف به‌فاک میری، درحالی که تمام نقشه‌هات بدون ذره‌ای اشتباه پیش میرن!..تو شب‌ها زیر افرادمون ناله میکنی، درحالی که فردا صبح خبر میرسه که نقشه‌هات به درستی پیش رفتن...توی لعنتی دقیقا داری خیانت میکنی...به اعتماد ما خیا..خیانت میکنی...!سو...کجی__!..."

ته‌چان وسط حرف هاش، درد بدی تو ماهیچه‌ی قلبش پیچید و نفس‌هاش رو به شمارش انداخت...
میدونست آخرش از دست خودسری و مخفی کاری های سوکجین، سکته میکنه....
میدونست!

نامجون با دیدن پدرش که قفسه‌ی سین‌ش رو چنگ زد و ناله‌ی دردناکی از بین لباش خارج شد، نگران از روی صندلیش بلند شد و به سمت‌ش دوید!

" پدر!.."

نامجون با صدای بلندی خطاب به پدر دردمندش گفت و دستش رو گرفت و کمکش کرد روی صندلیش برگرده...
اون مرد سنی ازش گذشته بود و این همه حرص خوردن واسش خطرناک بود!
اونم برای ته‌چان که چندسالی بود از بیماری قلبی رنج میبرد...

⭕ Silver Devil ⭕Место, где живут истории. Откройте их для себя