" برای اینکه همون شب توی عمارت جشنی برپا بود...و میخواستم قبلش به شرکت برم.."

هواسا بلافاصله متوجه‌ی دروغش شد...
از اونجایی که میدونست اون شب ته‌ایل اصلا به شرکت نرفته بود و مستقیم از طرف بادیگارد هاش به سمت اسکله رفته بودن..

" جشن؟..به چه مناسبتی؟.."

" جشن یه تشریفات بود...شما که باید بدونید..این از سری جشن‌های هر ماهه‌ی شرکت کیم هستش که شریکها رو دعوت میکنه...دلیل خاصی نداره.."

ته‌ایل با زیرکی جواب داد و هواسا به حالت نمایشی ابروهاش رو بالا داد...

" چرا میخواستی به شرکت بری؟..اون ساعت از روز جشن شروع شده بود و تو مهمونات رو تنها گذاشتی..چرا؟.."

" به دلایل شخصی!.."

هواسا بدون اینکه تغییری توی چهره‌ش بده متوجه شد منظور مرد چی بود..
این کلمه وقتی گفته میشد، یعنی چیزی برای گفتن وجود نداره و باید سوالش رو بپیچونه چون مرد براش نقشه ای نداشت..

" شوخی میکنی؟؟..منو مسخره‌ی خودت کردی؟؟.."

هواسا دوباره به حالت نمایشی فریادی زد و لگدی به صندلیه زیر پاش زد و باعث شد صندلی به دیوار روبه‌رو کوبیده بشه!
مرد هم با چشمهای درشت شده که ساختگی بودن، به هواسا نگاه میکرد..

" یه باز دیگه میپرسم....چرا میخواستی به شرکت بری؟.."

با صدای کنترل شده ای پرسید و نفس عمیقی کشید..

" منم گفتم به دلایل شخصی!.."

" اوه واقعا؟..انگار متوجه نشدی اینجا کجاست!.."

هواسا با پوزخندی گفت و از پشت نزدیک مرد شد..
دستهاش رو روی شونه‌های استخوانیه ته‌ایل که حالا با لباس فرمِ معروف پاسگاه پوشیده شده بود گذاشت و فشار محکمی بهشون وارد کرد..

" حواست هست که...هنوزم یه تیله‌های نقره‌ای برای از دست دادن داری؟.."

با پوزخند بدی توی گوش مرد زمزمه کرد و لرز بدی به تن مرد میانسال انداخت..
لرز بدنش بخاطر لحن زن نبود...
هواسا رو میشناخت و بهش اطمینان داشت..
فقط با آوردنه یاد پسرش، با دلتنگی بدنش لرزید...

" بهش فکر کن....."

هواسا رسما با جونه سوکجین تهدیدش کرد...
ولی این جزوی از نقشه‌های زن بود...
و گوشی کوچیکی که توی گوشش بود، ختم جلسه رو برای امروز اعلام کرد....

" کمتر از چند ماهه دیگه، دادگاه و پرونده برات تشکیل میشه..بهتره تا قبل زندان افتادن، خودت به همه چیز اعتراف کنی.."

زن حرف آخرش رو گفت..
جلوتر از همه، از اتاقک بازجویی بیرون زد و با همون چهره‌ی سرد و بی‌تفاوتش، به سمت اتاق پشت بازجویی رفت..
درش رو بی درنگ و با یه حرکت باز کرد و همکار هایی که داشتن از پشت شیشه‌ی اینه‌ای ته‌ایل رو دید میزدن، با ترس از جاشون پریدن..

" کارت خوب بود..."

یکی از رئیس ها گفت و هواسا احترام کوچیکی گذاشت..
به هر حال اون زن سنی ازش گذشته بود و الان سرهنگه مملکت به حساب میومد...
دیگه خبری از هه جین، دانشجوی ترم اولِ آی تی که با بدبختی درس خونده بود و به تنهایی خرج شکم خودش و برادرش رو در میاورد نبود...
اون یه دختر کله‌شق و تنها بود که مجبور بود برای سیر کردن خودش و برادرِ یتیمش، دست به هرکاری بزنه..
پس..
شایدم بخاطر همین بود که تقریبا 25 یا 26 سال پیش، ته‌ایل تصمیم گرفت برای راه‌اندازیه گروه خیابونی و کوچیکش، از یه دختر دانشجوی آی تی توی ماموریت هاشون، با ذهن فوق‌العاده‌ش استفاده کنه!

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

کسی هست که همچنان احساسات متناقضه نامجون رو درک نکرده باشه؟

این پارت خیلی زیاد شد..پس دوست دارم انرژی که بعد 5 بار ادیت این پارت ازم گرفته شد، بهم برگردونید..
میتونید؟ ❤

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now