جین متعجب با چشمهای گرد شده تغییر مود پسر بزرگتر رو مشاهده میکرد..
چطور ممکن بود؟!
دستهاش رو از پهلوی جین برداشت و ازش فاصله گرفت..
جین با بهت همون طور خشک شده به مردی که این طور بیرحمانه خوردش کرده بود، خیره بود..
نامجون بی اهمیت عقب گرد کرد و از باشگاه خارج شد..
معشوق شیطان رو توی باشگاه تاریک و ساکت تنها گذاشت..
از هرزهگری متنفر بود و دست خودش نبود..
هر جور که میتونست شروع به تخریب پسرک میکرد..
میل لعنتیش سوکجین و بدنش رو میخواست..
اعتراف میکرد که میخواد..
ولی وقتی اینطور هرزه و ناپاک میدیدش، از میلش دست میکشید...
حتی صلیب داغی که دور گردنش بود باعث نمیشد دست از تفکراتش برداره..
میل عجیبی درونش بود که میخواست برخلاف همهی قول هایی که به خودش داده، جین رو رام کنه..
رام کردن معشوق شیطان به مراتب همونقدر که خط قرمزهاش رو به هم میزد، همون قدر هم لذت بخش بود..
رام کردن، اساسِ شخصیت پسری بود که یه مدت طولانی دست از اینکار کشیده بود..
ولی شخصیت رو هر چقدر هم که تغییر بدی، باز اون روی اصیلزادهش تغییر نمیکنه بلکه یه روزی هم با شدت بیشتری خودش رو روبهروی تمام وجدان و دین و ایمانت قرار میده...
این چیزی بود که پسر ازش وحشت داشت : ' از دست دادن کنترل روی نفسهایی که سعی در سرکوبش داره..'
میخواست جین رو رام کنه و از هرزه بودن بیرون بیارتش..
میخواست که اونو تشنهی خودش و روشهاش بکنه..
ولی از طرفی هم خیلی وقت بود دست از رام کردن کشیده بود و واقعا ترسش این بود که به خودش و جین صدمه بزنه..
* با همون طناب قرمز رنگ از اسارت شیطان آزادش میکنیم و به اسارت خودت درش میاریم......*
جملهی آخر رو مسیح با صدای بلند تری توی وجودش زنده کرد...
ولی اگه مسیح میفهمید نامجون با چه روشهایی سعی در رام کردنه زیبای عمارت داره........
حتما تجدید نظر میکرد!
________________________________
" خب..کیم تهایل.."
صدای جدی و محکم زنی که به طرز وحشتناکی براش آشنا بود، توی محیط سرد و تقریبا تاریک پیچید...
مرد مطمئن بود فقط یه صدای زنونه توی زندگیش میشناسه که تا این حد جدی میتونه باشه..
صدایی که در عین شناخته شده ترین صدای زندگیش، سرشار از خاطرات دور و کهنه بود..
مرد سرش رو بالا آورد و نگاه خسته و درموندهش به چشمهای زنی افتاد که مثل همیشه به دور از همهی مواد آرایشی، بازم حالت زیبایی به خودش داشت..
" من سرهنگ اه هه جین هستم..و البته بازپرسه شخصه شما..."
تهایل سرش رو تکون داد و چیزی نگفت..
هنوزم ترکیب چهرهی زن، صداش و حتی حالتهای چهرهی سردش بیش از اندازه تهایل رو توی روز بارونی و بوی نم خاک فرو میبرد...
لعنت به هر چی بارون و بوی رطوبتِ خاکه!....
تهایل حس کرد بغض بدی توی گلوش جا خشک کرده..
حس میکرد با دیدن دوبارهی هواسا، نفسهاش سنگین از ریههاش بیرون میاد و سنگینتر به داخل کشیده میشه..
اون زن هم مثل یادگاریِ شیرینی که از همسرش_نانسی داشت، همون قدر گرانبها میدرخشید..
حتی اگه هواسا رو سالی یکبار بیشتر نمیدید، بازم میتونست با دیدنش خاطرات شیرین و رویاییش رو به یاد بیاره...
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
