جین تکون کوتاهی به خودش داد و دست‌هاش رو از روی یقه نامجون پایین آورد..
دست‌های بزرگ و مردونه‌ی پسرعموش رو گرفت و خیلی نرم درحالی که لبخند ریزی روی لبهای حجیمش بود، یکی رو روی پهلوی راستش و دیگری رو روی یکی از لپ‌های باسنش هدایت کرد..

" چرا روی چیز بهتری فتیش نمیزنی پسرعمو؟.."

طوری توی صورت نامجون زمزمه کرد و بدنش رو بهش چسبوند، که نامجون مجبور شد از داخل نوک زبونش رو گاز بگیره..
اینکه بعضی اوقات سوکجین زیاد از حد دلبری و عشوه‌گری میکرد و باعث بیدار شدنه مردونگیِ نامجون میشد، تقصیر هورمون‌های مرد نبود!
نامجون میدونست که بعضی اوقات نسبت به دلبری هاش، واکنش نشون میده و این طبیعی بود..
بالاخره نامجون که واقعا یه کشیش یا یه باکره نبود!

" بیا این طور تصور کنیم..اگه من رو ستایش کنی، منم هر چیزی که بخوای رو توی تختت بهت میدم..."

با زمزمه‌ی پسرک در گوشش، مور مور شدن پوست کمرش رو از شدت استرس حس کرد..
یه چیزی اینجا درست نبود..
معشوق شیطان داشت فریبش میداد..

پسربزرگتر دستی که روی باسن جین بود رو مشت کرد..
جین با مشت شدنه لپ باسنش توسط اون دست قدرتمند، دلش پیچ خورد و لبخندش درخشان‌تر شد..
میدونست روی مرد تاثیر میذاره..
اون کارش رو خوب بلد بود..

" اینکارو میکنم..این الهه‌ی نقره‌فام رو توی تختم میکشمش و تا جایی که نفس‌هاش اجازه میدن، میبوسمش..تا وقتی نور ضعیف ماه بدن برهنه‌ش رو هدف قرار میده، اجازه میدم با دلبری‌هاش خودش رو توی دردسر بندازه..تا وقتی پرتوی خورشید به چشم‌های روشنش بتابه، با لذت‌هایی که بهش میدم بارها زیرم بیهوش میشه..تا وقتی نسیم صبحگاهی تن بلوریش رو بلزونه، صدای جیغش رو درمیارم..مثل یه الهه‌ی زیبا توی تختم ستایشش میکنم.. مثل یه تندیس مقدس میپرستمش.."

نامجون خیره به روشن‌ترین مردمکی که دیده بود، زمزمه کرد..
صورتش حس خاصی بروز نمیداد ولی حرفاش باعث شدن مردمک‌های روشن جین، باز بشه و بیشتر بدرخشه..
از این همه تعریف و تمجید های وسوسه انگیز و گاها کثیف، زیر دلش به هم می‌پیچید و دلش میخواست تجربه‌شون کنه..
نامجون داشت تحسینش میکرد!
این چیزی بود که خیلی وقت براش صبر کرده بود!
بالاخره داشت فریبش رو میخورد!

" ولی..."

نامجون حالا هر دو دستش رو دور کمر جین انداخت و فشاری به پهلوهاش وارد کرد که باعث شد ناله‌ی بی‌جونی از لبهای زیبای عمارت بیرون بیاد..

" یادت نره..الهه‌های شیطانی ارزش پرستیده شدن ندارن!.."

نامجون با پوزخند بدی گفت و اینبار چشم‌هاش نفرت رو بروز میداد!
نفرت از شیطانی که جین رو این‌طور به اسارت دراورده بود..
نفرت از ذات کثیف پسرکی که گول بازی‌های شیطان رو خورده بود..
نفرت از سوکجینی که این‌طور هرزه و پست خودش رو هر طور که شده بود میخواست همخواب پسرعموش کنه!
نامجون از همه‌ی هرزه‌ها متنفر بود!
از هر چیزی که باعث میشد به یاد بیاره هرزه بازی یه فرد توی زندگیش، چطور زندگی خوبی که داشتن رو به باد سپرد..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now