" ولی ناراحت شد"
" گفتم نیستم!..چه مرگته نامجون؟؟..اومدی اینجا عذابم بدی این وقت شب؟..برو مغز خودتو بهفاک بده و دست از سرم بردار!.."
اینبار جین طاقت نیاورد و ساعدش رو از روی پیشونیش برداشت و روی صندلی نشست..
صداش به آنی بالا رفت و نامجون برای بار دوم تو این چند دقیقه، دستاش رو بهنشونهی تسلیم بالا برد تا جین بیشتر از این حرص نخوره!
" ولی من فکر کردم لیاقت اینکه باهات حرف بزنمو داری...اشتباه میکردم؟؟.."
نامجون گفت ولی لحظهی بعد درحالی که پسرکوچیکتر با حرص سمتش قدم برمیداشت، با مچاله شدن یقهش زیر مشت های سوکجین پوزخندی زد..
دوست داشت سوکجین رو تو آتیشی که خودش درست کرده ببینه...
به سوکجین آروم عادت نداشت!
" منم فکر میکردم لیاقت اینو داری که جوابت رو بدم...ولی انگار اشتباه میکردم؟.."
پسرک از بین دندونهاش غرید..
نگاه نامجون روی مچ های باریک و سفیدی قفل شده بود که یقهش رو تکون تکون میدادن..
اون مچ های خواستنی یه بهونهی خیلی زیبا رو کم داشت...
یه بهونهی قرمز رنگ با گرههای محکم و کلفت...
یه رنگِ قرمز که زمینهش پوست سفید مچ هاش بود...
چشمهای پسر بزرگتر به بالا چرخیدن و با دیدن سقف باشگاه که حلقهی مخصوصی برای رد کردن طناب قرمز رنگ نداشت، پوزخند عمیقی رو لبش شکل گرفت..
اون طناب های قرمز باید از یه قلاب فلزی و محکم که به سقف آویزون میشد، رد بشه..
ولی هیچ قلابِ حلقهای روی سقف وجود نداشت...
* مطمئنم مسیح هم با دیدن اون طنابهای سرخ دور مچ های سفیدت، به زانو درمیاد...*
با تکون دیگه ای که سوکجین به یقهش داد به خودش اومد..
" چی توی اون سرت میگذره؟.."
سوکجین از بین دندونای به هم چفت شدهش غرید و نامطمئن به نامجونی که انگار توی فکر بود نگاهی انداخت..
" تو که فتیشه مچ دست نداری؟.."
سوکجین وقتی متوجهی نگاههای کوتاه پسر عموش به مچ دستهاش شده بود با نیشخند پرسید..
مودش با دیدن نگاههای مشکوکه نامجون روی خودش، از عصبانیت و بی حوصلگی تغییر کرده بود..
اون همیشه عاشق این بود که توجه نگاههای نامجون رو روی خودش داشته باشه و حالا یکم شیطنت که اشکالی نداشت؟
" تا قبل اینکه انقدر نزدیکم بیاریشون، مطمئن بودم که فتیش ندارم!.. "
با چیزی که نامجون لب زد، جین چند ثانیهی کوتاه به فکر فرو رفت..
نامجون میتونست از این فاصلهی کمی که صورتهاشون داشتن، قیافهی متعجب پسرعموی زیباش رو ببینه..
طوری که هنوز یقهی پیراهنش توی مشت سفید و ظریفش مچاله شده بود و با چشمهای نقرهفامش تیلههای سیاهش رو هدف گرفته بود، زیادی عقلش رو میپروند..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
