نامجون مطمئن شده بود سوکجین تحت تاثیر حرفای معاون قرار گرفته..
تا حدی با حرفای معاون موافق بود ولی نمیتونست گستاخی اون فرد به پسر رئیس رو درک کنه...
هر چیزی هم که باشه سوکجین پسر ارشد تهایل بود و بی احترامی بهش رد میشد....
از طرفی، وقتی زمزمه های تهچان و معاون از فکرش میپرید فکر جدید تری افکارش رو درگیر میکرد..
دستگیریه هانیول!
الان چند روز بود که اطلاعاتی که نشون میداد اون مرد برخلاف قوانین قاچاق انسان انجام میده، گذشته بود..
با اون اطلاعات خیلی راحت میتونستن هانیول رو گیر بندازن و از شرش خلاص بشن..
اون یه قانون شکن بود و باید مجازات میشد..
و این سوکجین بود که با کمال میل قبول کرده بود اون مرد رو رسوا کنه..
ولی تهایل توسط همین مرد به دام افتاده بود و لو دادن هانیول به دست مامور ها کار سخت و خیلی خطرناکی بود..
ورق، با دستگیریه پدرش برگشته بود..
و تمام نقشه ها به هم ریخته بود..
سوکجین با دیدن سایهای که توی تاریکی روی آینهی مقابلش افتاده بود، چشمهای خمارش رو باز تر کرد..
اون کی بود؟!
بدون اینکه توی وجودش ترسی پیدا و یا شوکه بشه، خیلی نامحسوس خم شد و از روی زمین که نیم متر باهاش فاصله داشت، وزنهی کوچیکه بدنسازی رو قاپید!
با یه حرکت به پشت سرش برگشت و وزنهرو بالا برد!
" کی هستی؟!.."
با صدای بلندی پرسید و حالا هدفونش بخاطر حرکت کردن یهویی سر و گردنش، افتاده بود..
نامجون بلافاصله دستاش رو بالا برد تا سوکجین متوجهش بشه..
چون...
محض رضای خدا اون وزنه رو بیاره پایین وگرنه مغزش رو روی دستگاه های بدنسازی میپاشید!
" هی هی هی!..منم نامجون!.."
" اینجا چه غلطی میکنی؟.."
سوکجین با دیدن پسرعموش، وزنهی سه کیلویی رو پایین آورد و روی زمین برگردوند..
همین طوری که روی دستگاه نشسته بود قبل اینکه بذاره نامجون از خودش دفاعی کنه مسخرهش کرد:
" نترس اینجا دیگه همراهم پارتنری نیس!..نمیخواد مشکوک بهم خیره بشی..."
نامجون با تاسف سری تکون داد و چیزی نگفت..
هنوز وقت حرف زدن نامجون نبود...
به وقتش حرفهاش رو هم میزد ولی حالا وقت، وقته سوکجین و سرکشیهاش بود...
بذار هرچقدر میخواد بتازونه...
ولی این نامجون بود که میدونست چطور اون شیطان کوچولوی سرکش رو رام خودش بکنه!...
هرچند خودش هم چندان راضی نبود ولی خوب میدونست که بعضی اوقات ناخواداگاه پسرک نقرهفام، بدجور خاکستر آتیش جنونه بیجونش رو دستکاری میکنه..
" اینجا چیکار میکنی؟.."
نامجون هم متقابلا پرسید و دست به سینه ایستاد..
سوکجین چشم ازش گرفت و دوباره دراز کشید و پشتش رو بهش کرد..
جوری پاهاش رو توی شکمش جمع کرد که برجستگی باسنش از زیر شلوارک مشکی که تا بالای زانوهاش بود به چشم بیاد...
اون باسن برجسته و پهن که این طور به طرف نامجون گرفته شده بود عملا داشت میگفت ' هی زر نزن بیا برو تو این!..'
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
