ولی وقتی به اتاق جونگهانم سر زد و گوش ایستاد، چیزی حس‌ نکرد...
مطمئن بود سوکجین برای سکس فقط به اتاق جونگهان میره و اگه پارتنراش افراد دیگه ای بودن، به اتاق خودش میاوردشون...

" اون..کجاست؟!.."

زیرلب با خودش زمزمه کرد..
آهسته از راهرو بیرون اومد و از پله ها به جای اسانسور سرازیر شد..
جلوی در اصلی عمارت دوتا بادیگارد ایستاده بودن و با دیدن نامجون به عقب برگشتن..
خواستن سمت پسر رئیس‌شون نیم خیز بشن که نامجون دستش رو به حالت ' چیزی نیست ' بالا آورد و اونا متوجه امن بودن اوضاع شدن..

" سوکجین کجاست؟.."

با لحن آرومی پرسید..
انگار که پچ‌پچ میکرد...

" ایشون نیم ساعت پیش به زیرزمین رفتن.."

یکی از محافظ‌های سیاه پوست گفت و نامجون سرشو تکون داد‌..
زیرزمین؟!..
الان؟!..

از اونجا که زیرزمین فقط سالن‌های باشگاه ، سونا و جکوزی عمارت رو در بر گرفته بود، نامجون چیز دیگه‌ای به ذهنش نمیرسید..

نامجون با آسانسوری که به زیرزمین ختم میشد، خودش رو اول به رختکن رسوند..ولی کسی اونجا نبود!

به محض رسیدنش به سالن بدنسازی، تونست سوکجین رو که روی یکی از وسیله های بدنسازی، دراز کشیده بود پیدا کنه!..
سوکجین بدون اینکه از وسیله ای استفاده کنه فقط به اون زیرزمین ساکت و تاریک پناه برده بود..
روی تخت کوچیک وسیله‌ی بدنسازی ، دستاش رو زیر سرش گذاشته بود و به پهلو دراز کشیده بود و پشتش به در اصلی بود..

ذهنش پر بود از سناریو ها و موسیقی های مختلف...
هدفون مشکی با خط های قرمز روی گوش هاش خودنمایی میکرد و از طریق سیمی به گوشیش متصل شده بود..
آهنگ ملایم و لایتی از هدفون پخش میشد ولی هیچ شباهتی به زندگی سوکجین‌‌ نداشت و پسر هم فقط بخاطر پر کردن تنهاییش تو زیرزمین، هدفونش رو توی گوشش گذاشته بود..

چشمهاش خسته بودن ولی خوابش نمیبرد..
جسم تحلیل رفته‌ش التماس خواب میکرد ولی سوکجین انقدر ذهنش مشغول اتفاقات امشب بود، که‌ نمیتونست چشم روی هم بذاره..
صدای محوی از خواننده توی ذهنش جولان میداد ولی اهمیتی به کلماتش نمیداد...
ریتم ها و هارمونی های موزیک به نظرش جذاب میومد و دوست داشت به معنی آهنگ توجه کنه ولی تا روی یه‌کلمه از موزیک فکر میکرد، حرفای معاون و عموش تو ذهنش پلی میشد..

پس صدای هدفون رو زیاد تر کرد تا بتونه از موریانه‌های تفکراتش فاصله بگیره..
ولی....

سرش بخاطر این همه افکار داغ کرده بود و گوشاش بخاطر صدای بلند موسیقی و های نوتی که توی گوشش جیغ میکشید، درد گرفته بود...

" دیگه باید چیکار کنم؟..."

با خودش زمزمه کرد ولی بخاطر صدای بلند موسیقی توی حلزونی گوشش، هیچی از صدای خودش نشنید...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now