نگاه کلافهای که مستقیما روی عکسی که جدیدا به عکسهای روی دیوار نصب شده بود، میخ شده بود..
عکس مرد میانسال با موهای جوگندمی و چشمهای تیره رنگ..
و کنارش هم عکس زنی با چشمهای نقرهای و موهای طلایی رنگ که برخلاف تمام چهرههایی که اطرافش توی پولاروئید ها به چشم میخورد، چهرهی غربی داشت..
روی اون چهرهی زیبا و دلبرانه، ضربدر قرمز رنگی با ماژیک کشیده شده بود که بیشتر از هر چیز دیگهای توی دید بود..
عکسها روی دیوار روبهروش، بیشتر از هر چیز دیگهای زن جوون رو به فکر فرو میبرد..
زن برنزه حالا با بغض کهنهای نگاهش بین چهرهها میچرخید و هر لحظه که ناخوداگاه چشمهاش برای هزارمین بار توی این چندسال، به عکس زن غربی میوفتاد، نفسهای درمونده و دلتنگش رو بیرون میداد..
صدای دینگ کوتاهی از موبایلش بلند شد..
زن از جا پرید و خلسهای که پر از خاطرات نوجوونی و جوونیش بود، به یکباره شکسته شد..
شات رو روی میز روبه روش گذاشت..
پاهاش رو از روی میز برداشت و قبل اینکه گوشیش رو برداره، چند برگهای که به رون لختش چسبیده بود، کَند..
* میدونم که دیدیش...*
6:43'
پیام کوتاهی بود که از طرف یه شمارهی ناشناس براش اومده بود..
ولی مگه چند نفر بودن که هر دفعه با شمارهی ناشناس بهش پیامهای مرموزی میدادن؟..
قطعا اون یه نفری بود که زن خوب میشناختش..
مخاطب ناشناس که برای زن برنزه بیشتر از هر کس دیگه ای شناخته شده بود، هر دفعه با یه شمارهی جدید بهش زنگ میزد و چند دقیقه بعد از قطع کردنه تماس، سیم کارت دیگه در دسترس نبود...
" باید ببینمت.."
6:44'
جواب داد و منتظر شد..
" نمیتونم بهونه دست افراد بدم..اوضاع عمارت بدجور به هم ریخته..فقط بگو که حال پدرم خوبه؟.."
6:45'
زن نفس عمیقی کشید..
و بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش، درحالی که از روی صندلیش بلند شده بود و روبهروی تابلوی عکسهایی که روی دیوار نصب شده بود ایستاد..
و چشم به عکس مرد میانسالی دوخت که پسرک پشت گوشی پدر خطابش کرده بود..
با همون شماره تماس گرفت و چند بوق خورد..
با وصل شدنه تماس، اولین کسی که شروع کرد پسر بود :
" هر چقدر بخوای بهت میدم..فقط پروندهش دست خودت بیوفته...میخوام تو بازپرسش بشی.."
زن تخندی زد..
تاحالا این جنبه از پسر چشم نقرهای رو ندیده بود و این براش جالب بود..
اینکه این طور برای پدرش نگران بشه و ازش بخواد تا مراقبش باشه..
" قبل اینکه تو ازم اینو بخوای، من برای بازپرس شدنه پروندهش داوطلب شدم..و فعلا منتظرم تا صلاحیتم تایید بشه.."
زن با اطمینان جواب داد و باعث شد پسرک پشت خط نفسش رو بیرون بده..
و دوباره زن تکخندی زد..
" اگه تورو برای این پرونده صلاح ندیدن چی؟.."
" در اون صورت مجبورشون میکنم منو صلاح ببینن!.."
زن خیره به عکسه چشمهای نقرهای که از بین خطهای قرمز رنگ به زور قابل تشخیص بود زمزمه کرد..
و لحظهی بعد تماس از طرف پسرک قطع شد..
میدونست خیال پسر رو راحت کرده..
مسیرش رو سمت جا لباسی کوچیکی که گوشهی اتاق کارش بود چرخوند..
فرم سرمهای رنگش رو برداشت و پوشیدشون..
درجهی طلایی رنگش رو روی شونههاش چک کرد تا مطمئن بشه نیوفتاده باشن..
ساعت یکربع به هفت بود و همین کلیشههای زن شاغلی مثل اون بود..
موهای مشکی و بلندش رو از بین کِش ساده ای رد کرد و محکم دم اسبی بستشون..
کیف دستیش رو برداشت و تمام برگههایی که تا چند دقیقه پیش زیر پاهاش روی میز مچاله شده بودن، توی کیفش چپوند..
از اتاق کارش خارج شد و از کنار کاناپه و میزعسلی که روشون پر از خوده های خوراکی و ظروف یکبار مصرفه نودل اماده شده بود، رد شد..
وقتی میخواست از خونه خارج بشه، نیم نگاهی به آشپزخونهای که زباله و نامرتبی ازش میبارید کرد ولی اهمیت نداد و در ورودی رو کوبید!
تنها زندگی کردن برای سرهنگی مثل هواسا، که نصف بیشتر روزش رو توی اداره بین همکارهای از خودش بدتر سر میکرد ، از این بهتر نمیشد!
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
ووت و کامنت نشه فراموششش💜✨
به مامی هواسا سلام کنید😍😈 بسی موجود جیگری میباشد😎😎
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
