" برید...."

ته‌چان دوباره روبه افرادی که میشد عصبانیت و خشم رو از چهره‌شون دید زمزمه کرد و سوکجین به خودش تکونی نداد...
میخواست عموش رو با کارهاش دق بده..
میخواست نامجون رو با لجبازیش به جنون برسونه..
دلش میخواست بدون هیچ دلیلی مخالفت کنه و بشه آیینه‌ی دِق افرادشون......
و البته که به نگاهای افرادشون که اگه اجازه‌ش رو داشتن، با یه حرکت سوکجین رو سلاخی میکردن، اهمیت نمیداد...
معاون اول گروهشون، برای افراد از مقام بالا و شخصیت محترمی بود...
که به لطف پسری که فقط عنوان پسر رئیس بودن رو به دوش میکشید، اخراج شده بود و کسی هم جرعت مخالفت نداشت...
حتی ته‌چان!

" گفتم از اینجا گم‌شید!..."

این بار ته‌چان نعره‌ای زد و همه‌ی افراد پراکنده و از سالن خارج شدن..
بعد چند دقیقه که سالن خالی از افراد شد، سوکجین درحالی که نیشخندی گوشه لبش جا خوش کرده بود با قدمای آهسته و عشوه‌گرانه چشم چرخوند و راهش رو سمت پله های اتاقش کشید...

به خواسته‌ش رسیده بود..
و همین مهم بود!

نامجون چشم از پسرعموی سنگدل و سرکشش گرفت و سمت پدرش رفت..
کنار پایه های صندلی پدرش زانو زد و دست پدرش رو از روی زانوهاش گرفت..
دستای پدرش از شدت شوک میلرزید...
پدرش ترسیده بود!
از رفتار های خطرناک و وحشی‌گری برادرزاده‌ش ترسیده بود..
نامجون درکش میکرد...
پدرش عملا نمیدونست چیکار کنه...
اگه اعلام میکرد سوکجین به‌جای پدرش رئیسه، گروه به تباهی کشیده میشد چون اولا ته‌ایل نبود که سوکجین بخاطر پدرش دست از سرکشی برداره و دوما اون روحیه‌ی وحشی و هرزه‌گری سوکجین مانع پیشرفت گروه میشد....
اگه هم سوکجین رو به عنوان رئیس اعلام نمیکرد.......
پسرک دست به هرکاری میزد تا ته‌چان و نامجون رو از زندگی کردن پشیمون کنه...
دقیقا همون جوری که معاون ارشد پدرش رو اخراج کرد و جای خودش رو پس گرفت....

" این تازه شروع ماجراست نامجون.....آخر این راه...تباهه!....."

ته‌چان زمزمه کرد و نامجون چشماش رو روی هم گذاشت...

* ما اونو به از شر شیطان نجات میدیم...*

* ما اونو نجات میدیم...*

صدای مسیح تو سرش اکو میشد و نامجون چقدر احساس کلافگی میکرد...

ولی این جمله‌ی مسیح چقدر آشنا بود؟!

* ما اونو از شر شیطان نجات میدیم...*
* ما اونو مجبور به پرستش شیطان میکنیم...*

دوتا جمله های معروف مسیح و شیطان زیادی بوی خون‌ میداد...
این تازه..شروع ماجرا بین خیر و شرِ داستان زندگی دو پسرعمو بود!...

_____

پاهای بلند و لختش روی میز و تعداد زیادی از برگه‌ها و ریخت و پاش ها افتاده بود..
تمام برگه‌هایی که زیر رون‌های لخت و برنزه‌ش بود، با خودنویس قرمز رنگ پر شده بود..
با همون خود نویس قرمز رنگ و دست‌خط بدی به زبان کره‌ای ، انگلیسی و گاهی هم چینی جملاتی رو هک کرده بودن..
ولی تمام این‌ها هیچ اهمیتی نداشت..
اهمیتی نداشت که اون برگه‌های اداری و محرمانه حالا زیر پاهاش داشتن چروک میشدن..
تنها چیزی که اهمیت داشت، نگاه کلافه و شات نیمه‌پر با تیکه‌های کوچیک یخ توی دستش بود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now