" چرا نمیاین ببریدش؟.."
دوباره با صدای آهسته و زمزمه مانندی درحالی که هنوز روی چشمای معاون زوم بود و این از نظر بقیه ترسناک و تاریک میرسید، خطاب به بادیگارد هایی که جلوی ستون عمارت ایستاده بودن گفت..
" سوکجین__"
نامجون سعی کرد مداخله کنه تا سوکجین تمومش کنه..
محض رضای خدا اون معاون بهترین فردی بود که توی گروه داشتن!
نمیتونست اجازه بده بهترینها از گروهشون برن..
و خشم و کینهشون ممکن بود برای نابودی گروه خطرساز باشه!..
" تو خفهشو کیم نامجون!.."
دست سوکجین روی شونهی مرد معاون مشت شد و فریاد بلندی که سر پسرعموش کشید، ستون هارو لرزوند!
قلبش تند میزد...
حسمیکرد با شنیدن صدای نامجون دست مشت شدهس لرز نامحسوسی گرفتن...
اون هنوز بابت پس زده شدنش توی مهمونی از نامجون و بی محلیهاش بینهایت دلخور و سرخورده بود!
چرا هیج وقت ازش دفاع نمیکرد و حالا که کار به اینجا کشیده میخواست از معاونی که رسما شخصیت سوکجین رو به گوه کشیده بود، حمایت کنه؟؟؟
چه پدر کشتگی با سوکجین داشت که اینطور تردش میکرد؟؟..
با چشمای سرخی سمت نامجون چرخید و نفس حرصی کشید..
* شیطان دوباره برگشته بود....*
نامجون با دیدن رفتار جنون آمیز و اختلال های روانی و رفتاری سوکجین، ته قلبش از عصبانیت داغ شد!
حس میکرد اگه این برنامه یکم دیگه ادامه پیدا کنه، اول معاون رو با دستای خودش خفه میکنه و بعد سوکجین رو!
تمام ذهنش درگیر این بود که خودش باید کسی باشه که اینطور سوکجین رو ناامید و سرخورده میبینه..
خودش باید تنها کسی باشه که سرکشیهای پسرک رو رام کنه..نه هیچکس دیگه ای..
و حالا که معاون اینکارو کرده بود ته ذهنش دلخور شده بود...
و از همه بیشتر از خودش ناراحت و ناامید شده بود!!..
چرا که تا چند دقیقهی پیش با دیدن شونههای افتادهی زیبای عمارت، عذاب وجدان گرفته بود..
ولی حالا با دیدن دوبارهی این حجم از گستاخی و سرکشیش، خودش رو لعنت میکرد!..
بادیگارد ها معاون رو درحالی که لگد مینداخت، فریاد میکشید و سعی در آزاد کردن خودش داشت، به بیرون عمارت بردن...
تهچان دستاش روی دستهی صندلی طلاییش مشت و بند انگشتاش سفید شده بودن..
فضاحت......
تنها کلمهای بود که با دیدن آشوب گروهشون به ذهن تهچان میرسید....
نمیدونست چطور سوکجین رو آروم کنه و به خوبی با میل برتری و قدرت سوکجین آشنا بود...
میدونست یه روزی این میل لعنتی کار دست گروهشون میده ولی لعنت بهش که انقدر زود خودش رو نشون داده....
اونم وقتی که تهایل نبود و نمیتونست دست به چیزی بزنه....
" نمایش تمومه..."
تهچان با ناباوری به افرادشون نگاه میکرد و در آخر چشماش تو چشمای پسرش_نامجون_ قفل شد...
انگار داشت التماس میکرد هرچه زودتر سوکجین رو از اینجا ببره تا بدتر نشده...
KAMU SEDANG MEMBACA
⭕ Silver Devil ⭕
Fiksi Penggemar+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕14⭕
Mulai dari awal
