" صلاحیت داشتن یا نداشتن من به عنوان رئیس به هیچکس...تاکید میکنم هیچکس ربطی نداره!..این یه قرار از پیش تعیین شده‌س و هیچکس‌..بازم تاکید میکنم هیچکس حق نداره این مقام رو از من بگیره و یا منو محدود کنه!.."

با صدای رسا و محکمی رو به افراد گفت و زیر چشمی به تک‌تک افراد نگاه کوتاهی مینداخت تا عکس العمل هاشون رو زیر نظر داشته باشه..
افراد هم با دیدن دوباره‌ی سوکجین اونم با این توپ پُر و چهره‌ای که دیگه نمیشد دست کم گرفتش، متعجب شده بودن!..
شیطان زود رنگ عوض میکرد!

چند قدم برداشت و نزدیک صندلی معاون ارشد پدرش شد...

* دوست داری همین الان...دستاتو دور گردنش حلقه کنی و تا مرز کبود شدن پیش ببریش؟..انتخاب کن زیبای من...*

شیطان پوزخند میزد و صدای وسوسه انگیزش پسرک قد بلند رو تحت تاثیر قرار داده بود...
سوکجین از این مسئله به وجد اومد چرا که فقط خودش و شیطان درونش بودن که از وجودش خبر داشتن و هیچکس خبر نداشت تو ذهن پسرکی که به زیبایی آفرودیت و نازکی گلبرگ سرخ بود، چی میگذره!

سوکجین خم شد و در گوش مرد بزرگتر زمزمه کرد:

" دلم میخواد...اخراجت کنم؟..."

مرد با شنیدن صدای سرد و برخورد نفس های سوکجین به گوشش، لرز کوتاهی کرد..

" سوکجین!..بهت گفته بودم تو اتاقت بمون!.."

صدای فریاد عموش دوباره بلند شد و سوکجین با صورت در هم رفته از صدای بلندش، همون طور که کمرش رو سمت میز خم کرده بود دستش رو روش گذاشت و سرش رو سمت ته‌چان چرخوند..
حتی ته‌چان هم نمیتونست رفتار های برادر‌زاده‌ش رو پیش بینی کنه و این...
خاصیت جین بود!

" چرا‌ نمیذارید یک بار برای همیشه این قضیه حل بشه؟.."

" دلم‌ میخواد به جای پدرم تصمیم بگیرم....مگه نمیگید ته‌ایل دیگه برنمیگرده و آزاد کردنش زمان میبره؟..خب اوکی..من راهش رو ادامه میدم...توی اولین قدمم میخوام این مرتیکه رو اخراج کنم و کسی نمیتونه جلوی منو بگیره چون اگه پدرم اینجا بود و گستاخی این حرومزاده رو میدید، مطمئنا اخراجش میکرد!.."

سوکجین قسمت آخر حرفش رو بلندتر گفت و دستش رو روی صندلی مشت کرد..
هنوزم ناخن هاش بخاطر چنگ زدن به صندلی درد میکرد و گوشه هاشون برگشته بودن...

" ولی..ولی من..من چندین سال بهتون..خ..خدمت کردم!.."

معاون ترسیده سعی کرد از خودش دفاع کنه ولی سوکجین دست راستش رو محکم روی شونه‌ش کوبید و به عقب هلش داد...
ورق حالا برگشته بود و این جین بود که مثل همیشه قدرت رو توی مشتش گرفته بود...

" ولی حالا وقت بازنشستگی‌ت فرا رسیده پیر سگ!.."

با پوزخند تو صورتش زمزمه کرد و قیافه‌ی ناراحت و متاسفی به خودش گرفت...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now