نامجون حدس میزد یه روزی گند همه‌ی کارهای سوکجین درمیاد و صدای اعتراض‌های افرادشون بابت بدکار بودنش بلند میشه......
ولی صادقانه خودشم بابت این اوضاع احساس خوبی بهش دست نمیداد..
درست بود که از اولین روزی که پسرعموش رو توی انبار پشت عمارت، درحال سکس با مردی دید، خونش به جوش اومد و از همون روز سعی میکرد با بی‌محلی کردن و تذکر دادن، جین رو سر عقل بیاره...
ولی هیچ‌وقت هم دوست نداشت همبازی بچگی‌ش این طور جلوی افرادش خورد بشه..
درست بود که از اولش میخواست که سوکجین دست از بدکاره بودنش برداره و مایه ننگ خاندانشون نباشه...
ولی به خوبی میدونست که این روشها روی پسرک جواب نمیده...
سوکجین باید خودش توی موقعیت وحشتناکی قرار میگرفت تا این میل به هرزه‌گی از سرش بپره...

* باورم نمیشه!..میخوای به همین راحتی همه‌ چیز رو ببازی؟...معشوقه‌ی من فقط واسه بُرد خلق شده نه چیز دیگه‌ای!!....*

صدای عمیق و وسوسه انگیز این روز هاش رو توی وجودش حس کرد..
پاهاش که با قدمای سست سمت پله های اتاقش میرفت، خیلی نرم ایستاد...

* من میشم همون جرقه‌ای که همیشه بهش نیاز داری...فقط خودت رو به من بسپُر....*

با دوباره شنیدن صدای درونش، دستش رو روی شقیقه‌ی دردناکش گذاشت و فشارش داد...

میدونست پا پس کشیدن و رفتن به اتاقش یعنی اینکه جنگ رو باخته...
نمیخواست ببازه...
نه نمیخواست!
این حقش بود..
حقش بود که جای پدرش تصمیم بگیره و عموش نمیتونست بهش امر و نهی کنه!
نه نمیتونستن انقدر راحت از میدون به درش کنن و خودشون تصمیم بگیرن!
یعنی سوکجین بهشون این اجازه رو نمیداد!

* میشم همون جرقه‌ای که بهش نیاز داری معشوقم....*

* همون جرقه...*

صدای شیطان تو گوشش میپیچید و سوکجین سرمست از تغییر مودش به لطف وجدان درونیش، پوزخند تاریکی زد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید...
راه کمی رو که با قدمای خالی از اعتماد به نفس برداشته بود، حالا با قدمای محکم به جلو رفت..
سوکجین غیرقابل پیش‌بینی بود!...
زیاد از حد غیرقابل پیش‌بینی بود...

با رسیدن دوباره‌ش به اون‌ سالن و میز، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد..
نمیذاشت کسی حقش رو بخوره..
اون صندلی پدرش بود و سوکجین کسی بود که باید تصاحبش میکرد نه هیچ‌کس دیگه...
حتی اگه لازم‌ میشد خون به پا میکرد ولی نمیذاشت کسی ازش جلو بزنه!..
به اون پیرمرد دیک چروکیده‌ هم ثابت میکرد که در افتادن باهاش یعنی چی!..

نامجون با دیدن پسرک زیبا، اون هم با اون اقتدار و چشمهایی که حالا دوباره برق قدرت و جاه‌طلبی رو میشد ازش خوند، نگاه گیجش رو به پدرش داد‌..
پدرش هم با اخم بزرگی به پسر برادرش خیره بود..
اون که خیلی شفاف دستور داده بود سوکجین سالن رو ترک کنه!
چی شده بود که دوباره برگشته بود؟!

⭕ Silver Devil ⭕حيث تعيش القصص. اكتشف الآن