و این وسط نامجون بود که با چشمایی که نمیتونستی ازش چیزی بخونی، به معرکهی پسر عموش زل زده بود...
" دقیقا زمانی که دو تا هرزه دیکتو ساک میزدن و تو توی حال خودت نبودی، من توی اون ماموریت فاکی نزدیک بود جونمو از دست بدم!..دقیقا وقتی کامترو میپاشیدی رو صورت هرزههات من بیدار بودم و توی اتاقم داشتم نقشهی دزدیدن فلش رو میکشیدم...حالا فکر میکنم به اندازه کافی توضیح داده باشم؟..طوری رفتار نکن که حس کنم واسه صندلی که حق منه، نقشهای داری!.."
سوکجین با تمسخر حرفش رو تو صورت مرد کوبید و چشم غرهی حسابی بهش رفت..
اجازه نمیداد کسی این طور بهش توهین کنه و توی روش وایسته!
حتی اگه اون فرد 15 سال از خودش بزرگتر بود..
فاک به هر چی سن و احترامه!
این چه اهمیتی داره وقتی انقدر راحت بهت تهمت میزنن و تجربههات رو نادیده میگیرن!؟..
" حد خودت رو بدون پسر رئیس!..وقتی تو توی شکم مادرت بودی من کنار پدرت بودم و راهنماییش کردم..و درضمن!.."
صدای فریاد معاون بلند شد و روی پاهاش ایستاد و صندلیش رو رها کرد..
باید پسر گستاخ رئیس رو زمین میزد!
خدمتکارهایی که اطراف میز و نزدیک به صندلی معاون بودن با ناگهانی بلند شدن مرد، به سرعت چند قدم عقب تر رفتن تا مورد خشم قرار نگیرن!
" تو هم کم زیر افرادمون بهفاک نرفتی!..حداقل من کسیم که بهفاک میدم و مثل تو یه همجنسباز کثیف نیستم!..راستش رو بگو...بگو دیک تمام این مردا خفهت کرده یا نه؟..چقدر تو تخت کارت خوبه پسر رئیس؟..ازم میخوای به کسی که هرزهی افراد خودشه، احترام بذارم؟..واقعا فکر میکنید سوکجین لیاقت اون صندلی رو داره؟.."
" ما به کسی نیاز داریم که بتونه گروه رو از این افتضاح بیرون بیاره نه اینکه زیر این و اون ناله کنه!..ازم میخوای به کسی که باتم یه رابطهس بگم رئیس؟..این خجالت آور نیست از نظر خودت؟؟.."
صدای فریاد های معاون روی مغز سوکجین خط مینداخت...
نفس سوکجین تو گلوش خفه شد!
برای چند ثانیه قلبش چند تپش رو جا انداخت!
خون توی رگ هاش یخ کرد!
اون مرد چی میگفت؟!
چطور جرعت میکرد این طور حقیقت رو تو صورت جین بکوبه؟
مگه این نیست که سوکجین ارزش زیادی تو گروه داره و کسی جرعت نکرده بهش حرفی بگه؟
حالا این مرد چطور تونسته بود؟!
تا دیروز وقتی سوکجین بدترین رفتار هارو با افرادشون داشت، هیچکس جرعت نمیکرد به پسر رئیس چپ نگاه کنه!
حالا چطور شده بود که اینطور جلوش قد علم کرده بودن و گستاخی میکردن؟
همهی افرادی که شاهد این حرفها و بی احترامی ها بودن، با ترس و چشمای گرد به صحنهی مقابلشون زل زده بودن...
یعنی عکس العمل پسر رئیس چی میتونه باشه؟...
پسری که زیاد از حد مرموز و غیرقابل پیشبینیه...
نامجون دستهاش رو مشت کرد..
نمیتونست دخالت کنه..
نمیتونست از کسی دفاع کنه..
اوضاع به هم پیچیده بود و از طرفی نامجون نمیتونست چیزی بگه وگرنه همه چیز بدتر میشد..
از این فاصله، مشتهای لرزون جین رو که میلرزیدن دید..
چشمهایی که تا چند دقیقه پر از خشم و گستاخی بودن، حالا رنگ ناامیدی به خودشون دیده بودن...
چشمهایی که نامجون میدونست دو روز تمام به خاطر دستگیریه پدرش، خواب به خودشون ندیدن...
زبونی که تا چند دقیقه پیش پر از حرفهای بیشرم بودن حالا قفل کرده بود و نامجون فکر میکرد جین حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده....
نامجون میدونست بخاطر نبود تهایل، افرادشون بیشتر آزادی عمل پیدا کردن که این شامل الان هم میشد...
چه کسی جرعت میکرد جلوی تهایل پسرکش رو اینطور خورد و غرورش رو لگد مال کنه؟؟...
هیچکس...
چون همه میدونستن تهایل برای انتقام میتونه دست به چه کارهای وحشتناکی بزنه..
تهایل انتقام های خیلی سختی داشت و همهی افراد با این آشنا بودن ولی بازم دست روی نقطه ضعف تهایل گذاشته بودن..
نقطه ضعفش...
پسرک چشم نقرهای گستاخی بود که حالا بیشتر از هر زمان دیگهای پشتش خالی بود و انگار بیپناه تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسید.......
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
بچه های خوبی باشید ووت و کامنت نشه فراموش❤✨
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
