" ولی این طرز حرف زدن درست نیس___"

یکی از افرادشون که حسابی به غرورش برخورده بود گفت ولی با صدای سوکجین که با حرص خیلی خشک و جدی روی صندلی نشسته بود، خفه شد:

" کی تعیین میکنه چی درسته و چی غلط؟...تو؟؟..من الان جای پدرم رئیسم و تو جرعت کن دوباره حرفتو تکرار کن...؟.."

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
لبش رو گاز گرفت و حس میکرد بخاطر فریاد هایی که آزاد کرده، تا حدی سنگینی سرش برطرف شده...

" اولین مادر خراب...خب بعدی کیه؟؟.."

قسمت آخر حرفش رو درحالی که پوزخند بدی به تک‌تک حاضرین میزد، گفت..
چشماش رو روی تک‌ به تک افراد چرخوند تا اگه کسی دوباره جیکش در اومد با حرفش غرورش رو لگد کنه...

" کسی نبود؟؟.."

" سوکجین....آرامش خودت رو حفظ کن پسرم...ما همه دور هم جمع شدیم تا چاره ای پیدا کنیم...با عصبانیت و خفه کردن افراد کاری از پیش نمیره..."

ته‌چان با دلسوزی در گوشش خم شد و زمزمه کرد..
سوکجین حالا با حرفای ته‌چان حس میکرد دوباره ضربان قلبش بابت گستاخی بالا رفته..

" ولی بجای تمام این کارا و چاره اندیشیدن، به فکر تصاحب صندلی خالیه ته‌ایل هستن!..منم اونا رو به آرزوشون رسوندم..."

سوکجین درحالی که در گوش عموش پچ پچ میکرد، به نامجون خیره شده بود..
سعی میکرد از نگاه بی تفاوت پسرعموش چیزی بفهمه...
دوست داشت نامجون بابت سرکشیش، بهش چشم غره بره..
دوست داشت تو چشماش بهت و سرگردونی رو بابت تصاحب صندلی ته‌ایل ببینه ولی انگار نگهبانی که از احساسات چشم هاش محافظت میکرد، زیادی کارش رو بلد بود...
اون نگهبان خیلی خوب میتونست که چطور احساسات رو از چشمهای نامجون مخفی کنه..

" ولی سوکجین هنوز خیلی بی تجربه و خامه!..ما نمیتونیم به پسری که هیچ تجربه ای تو ریاست نداره، اعتماد کامل بکنیم...."

صدای یکی از افراد سرشناش و یا همون معاون پدرش بلند شد...
سوکجین چشم از سیاه چال های نامجون گرفت..
تجربه؟!
انگار افرادشون خیلی احمق بودن و یا خودشون رو به خریت زده بودن؟

" تجربه؟!..فکر کنم ماموریت سه شب پیشم رو فراموش کردی؟..وقتی من در تلاش برای تدارکات اون ماموریت کوفتی بودم تا خودمو ثابت کنم، تو کجا بودی؟.."

جین به مرد توپید و همین‌که معاون رو تشخیص داد، انگار که چیز مهمی یادش اومده باشه بازم ادامه داد..

" آها...بذار این طور بگم معاون ارشد...."

سوکجین نیشخندی زد و از روی صندلی بلند شد..
کف دوتا دستاش رو روی میز روبه‌روش گذاشت و بازوهاش رو ستون بدنش کرد..
بالا تنه‌ش رو روی میز به جلو خم کرد و با نقره ای های وحشیش به اون معاون زل زد تا عمق منظورش رو برسونه..

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang