فقط...
نگران زیبای سرکش بود..
نگران سلامتی‌ش...
نگران بدون کابوس خوابیدن‌ش..
شایدم نامجون زیادی نگران بود؟..
اصن این حس نگرانی از کجا منشا میگرفت؟...

" ته‌ایل دیگه برنمیگرده...."

سوکجین با شنیدن حرف یکی از افرادشون، خونش به جوش اومد!
باورش نمیشد انقدر راحت درباره از دست دادن رئیس گروه حرف میزنن!
افرادشون چه مرگشون شده بود؟!
انقدر زود رنگ باخته بودن و جا زده بودن؟؟..

جین چشم هاش رو از نامجون برداشت و به زنی که اینو گفته بود چشم غره‌ی حسابی رفت..

" میشه خفه‌شید؟؟؟؟.."

معشوق شیطان با صدای بلندی فریاد زد و هرج و مرج ، به آنی خوابید!
صدای ظریفش از حرص و عصبانیت برخلاف همیشه که به مخملیه بوته‌ گل‌های رز‌ سرخ رنگ که وسط برف‌های کریستالی دلبری میکردن، حالا تبدیل به کاکتوسی وسط بیابون خشک و ترسناک بود.....
نامجون به صورت تاریک جین و چشمایی که ریز شده بود و گونه‌هاش که از شدت عصبانیش گل افتاده بودن خیره شد!

سوکجین از روی صندلیش بلند شد و دستش رو روی میز کوبید و با عصبانیت به تک تک افرادشون خیره شد و غرید:

" انقدر واستون راحته که این طور درباره دستگیری رئیس حرف میزنید؟..چرا تلاش نمیکنید ازش یه خبری بیارید؟..پس جاسوس های ما تو تک تک زندان ها و کلانتری های فاکی چه گوهی میخورن؟..به جای اینکه راهی پیدا کنید که ته‌ایل رو نجات بدیم، دارین درباره جایگزین شدنش زر میزنید؟..فاک به همتون که انقدر بی عرضه اید!..انقدر نگران جایگاهش هستید؟؟؟..فکر میکردم همتون میدونید کی اون صندلی رو تصاحب میکنه؟؟..انقدر نگران خالی موندن اون صندلی هستید؟..باشه من نشونتون میدم!.."

سوکجین با اخم های در هم و فکی که از عصبانیت به هم قفل شده بود، صندلیش رو به عقب هل داد که صندلی بخاطر فشاری که بهش وارد شده بود، از پشت روی زمین پرت شد!
صدای افتادن صندلی چوبی به سطح مرمری زمین، همه رو از جا پَروند!

سوکجین با قدمای محکم درحالی که تنها صدای پاشنه‌ی کفش هاش توی سالن اکو میشد؛ سمت صندلی خالی پدرش رفت...
صندلی رو کشید و بلافاصله با حرص روش نشست!
سرش رو با تخسی بالا گرفت و با چشمای تاریک پوزخندی رو لبش شکل گرفت..

" خب...حالا مشکل فاکینگی‌تون حل شد آقایون و خانوما؟؟..مشکل بعدی چیه؟؟..من از این لحظه تا وقتی پدرم آزاد بشه، رئیسم...."

با صدای بلندی اعلام کرد و به چشمای گرد شده‌ی ته‌چان کنارش اهمیت نداد...

" ..کی مخالفه؟؟..هان؟؟..کدوم دیکهدی میتونه مخالفت کنه؟..هر مادر خرابی که فکر میکنه مخالفه کافیه بگه؟؟..زود باشین؟.."

همه میدونستن وقتی عصبانیت زیبای عمارتشون به حد خودش برسه، بی اهمیت به کسی یا چیزی، فحاشی میکنه..
این یکی از جذابیت های سوکجین بود...
اون حالت عصبی و فک قفل شده‌ش..
اون نگاه خشمگین و دریده‌ش..
اون چشمای بی حس و سرخش..
صدای ظریف و شکننده‌ش که حالا با فریاد از ته گلوش به گوش میرسید...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now