" انگار یادت رفته خیلی وقته روحت رو به من فروختی.........بندهی زیبا و شهوت انگیز من...."
نجواهای ترسناکی در گوشش باعث شد با ترس دست از تقلا کردن برای باز کردن زنجیر برداره..
روی زمین چرخید و خودشو از اون صدا دور کرد...
ولی فایده نداشت!
اون صدا صدای...
صدای خُداش بود..
صدای کسی که چند وقتی بود میپرستیدش...
پسرک خوب اون صدا رو میشناخت..!
صدای شیطان....
" از کی کمک میگیری؟!...مسیح خیلی وقته تورو فراموش کرده سوکجینم....."
بازم صدای خوفناکی باعث شد با ترس جیغ بکشه و دستاش رو توی هوا تکون بده تا از شر صدا ها و تاریکی ترسناکی که احاطهش کرده بودن فرار کنه...
" تو خیلی وقته روحت رو به شیطانِ درونت فروختی..."
صدای ترسناک با تمام وجودش فریادی توی گوشش زد و باعث شد سوکجین قلبش دووم نیاره و با جیغ خیلی بلندی بپره!....
****
"هیشششش...هیششش..سوکجین....چیزی نیست...هیچی نیست..کابوس بود..."
صدای نجوا گونهای در گوشش باعث شد پلکهای لرزونش رو باز کنه...
بازم نفس نفس میزد..و سینهش بخاطر نفسهای بلند و کوتاهش، به خس خس افتاده بود..
قلبش با تمام سرعت میتپید..
عرق از روی شقیقههاش روی گردن و چونهش خط مینداخت..
دستای لرزونش رو بالا آورد و روی چشمای خیسش گذاشت...
بدنش خیلی واضح میلرزید..
" جینا...کابوس دیدی عزیزم.."
صدای عموش بود...
صدای تهچان بود که اینطور عمیق و با محبت باهاش صحبت میکرد...
و دستایی که روی کمرش کشیده میشد و نوازشش میکرد...
کابوس دیده بود!..
بعد چندینسال بازم کابوس دیده بود..
مطمئن بود برخلاف چندین سال پیش، توی کابوسش مایع سرخرنگ و آشنایی ندیده بود و بخاطر همینم بود که بعد کابوسش دچار شوک نشده بود.....
فکر میکرد کابوسهاش دست از سرش برداشتن ولی انگار اشتباه میکرد!...
نالهی کوتاه و ناباوری کرد.....
چرا بعد چندین سال باید کابوس میدید؟.......
با حس برخورد چیزی به لبهاش، دستش رو از روی چشماش برداشت و چند نفس عمیق کشید تا آرامشش رو پیدا کنه..
نفس هاش حالا مرتب تر میشدن و خبری از لرزش شدید دستهاش نبود...
لیوان آبی روی لبهاش بود..
" یکم بنوش..خیلی ترسیدی...."
تهچان زمزمه کرد و لیوان رو روی لبهای سوکجین فشار داد...
جرعه ای از آب خنک نوشید و چشمایی که هنوز تار بود رو روی افرادی که دورش و کنار تختش ایستاده و نشسته بودن، چرخوند...
جونگهان و جیسونگ با بالا تنه های لخت...
تهچان با چشمای نگران و ترسیده...
نامجون هم چند متر عقب تر با چهرهی بی حسی روی کاناپه نشسته بود..
KAMU SEDANG MEMBACA
⭕ Silver Devil ⭕
Fiksi Penggemar+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕12⭕
Mulai dari awal
