"نههههه!..پ..پد..پدر..ن..نههههههههه!!.."
فریاد میکشید و زمین پر از برف و سرما رو چنگ مینداخت....
با چنگ زدن بدنش رو جلو میکشید تا پدرش رو از دست مامور های پلیس نجات بده..
ناخون هاش از شدت چنگ زدن زمینِ یخ زده، برگشته بودن و قطرات کوچیکی از خون قرمز روی سفیدی برف ها میچکید....
" خواهش میکنم نهههههههه..."
با صدای بلند زجه و التماش میکرد...
محض رضای خدا چرا کسی صدای اونو نمیشنید!؟...
انگار که وجود دردمند و یخزدهش برای هیچکدوم از مامورین پلیس که حالا دستبند به دستهای پدرش زده بودن، اهمیتی نداشت و شاید هم اصلا دیده نمیشد!...
به سمت کلیسایی که از این فاصلهی دور هم میتونست ساختمان بلند و زیباش رو ببینه برگشت...
ساختمان کلیسا با پنچرههای کوچیک و درخشانش، در بین آسمان برفی از این فاصله برق میزد...
برخلاف چهرهی ترسناک جنگل سیاه که چشم چشم رو نمیدید و فضای دلهرهآوری از بین درختان و زوزه گرگها به چشم و گوش میخورد، کلیسا درخشان تر از هر زمان دیگهای که جین دیده بود زیر نور ماهه کامل، انگار میتابید....
" کمکم کن....خدایا....پدرم....مسیح التماست میکنم....کمکم کن.........."
با صدای بلند سمت کلیسا فریادی کشید که صداش تو کل جنگل سیاه پیچید...
با صدای فریادش، ناقوص کلیسا به حرکت در اومد و ضربههایی که گوی بزرگ با تکون خوردنش، ایجاد میکرد قلب پسرک زیبا رو به لرزش مینداخت...
صدای بلند ناقوص، باعث گم شدن زوزههای گرگها بین خودش میشد...
" کمکم کن...."
پسرک با بغض گفت و نگاهش به گوی درخشان و بزرگ کلیسا بود....
ولی انگار درخواستهاش به گوش خدا و مسیح نمیرسید...
شایدم رسیده بود و نمیخواستن اهمیت بدن...
چرا که ناقوص به صدا دراومده نشون دهندهی یه پاسخ کوچیک دربرابر فریاد های پسرک بود ولی درعین حال ترسی که همچنان تو وجود پسرک بود، مانع میشد که احساس خوبی نسبت به اون پاسخ داشته باشه...
انگار که کلیسا بهش پاسخ داده بود ولی مسیح هنوز نه......
" مسییییح......."
بازم فریاد زد و بلافاصله به عقب برگشت تا ببینه پدرش و مامورها تو چه وضعیتی هستن...
ولی چیزی ندید!
پدرش و ماشین ها ناپدید شده بودن!
خودش رو روی زمین کشید و باعث شد لباس خواب نازکش هم بر اثر برفهایی که زیرش بودن، خیس بشه و سرما بیشتر بهش نفوذ کنه...
سمت جایی که پدرش و مامورها بودن خزید ولی....
هیچکس و هیچچیز اونجا نبود!...
همین الان اینجا بودن؟!
چی شد!؟
با حس صدای زنجیر و کشیده شدنشون به هم، به عقب چرخید و به پاهاش خیره شد!
زنجیر بلند و قرمزی به پاهاش چسبیده بود و نمیذاشت حرکت کنه!
این زنجیر چی بود؟
کی اینو به پاهاش زده بود؟!
با وحشت سعی کرد نیمخیز بشه و زنجیر رو از دور مچ پاهاش جدا کنه...
چه کسی میخواست گیرش بندازه؟!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
