نامجون که متوجه‌ی نگاه‌های زن و مردهای اطرافش شده بود نتونست جواب سوکجین رو اونجور که دلش میخواد بده و صادقانه ، از آبروی خاندانشون میترسید!..
میترسید با کَل کَل کردن، سوکجین عصبانی بشه و وسط مهمونی معرکه راه بندازه..

*‌ما به زانو درش میاریم.....*

* ما مجبور به بندگیش میکنیم.....*

* ما مجبور به پرستش شیطان میکنیمش.....*

شیطان تو مغزش با چنگی که تو دستش بود، مینواخت و میخوند...
صدای چَنگ روی مغز سوکجین خط های عمیق و خونی میکشید...
خط هایی از جنس خودباوری و قدرت...
قدرتی که حس میکرد تا حدی توسط نامجون ازش گرفته شده...

نامجون دست سوکجین رو که روی رونش خشک شده بود گرفت..
دستهای زیبایی که با باطن شیطانی صاحبش تفاوت زیاد و غمگینی داشت...
غمگین بود...
چون در درونش، مسیح از پس شیطان برنمیومد..
هیچ وقتم نمیتونست بر شیطان پیروز بشه..
شیطان زیادی قدرتمند و پرنفوذ بود...
اون قدر پرنفوذ که تمام جسم و روح بنده‌ی زیباش رو تحت اختیار گرفته بود..
و این وسط...
مسیح دست تنها بود و جز دیدن و حسرت خوردن کاری نمیتونست انجام‌ بده...

* مسیح خیلی وقت بود که به شیطان باخته بود.......*

تو ذهن نامجون میچرخید و باعث میشد با کلافگی چنگی به موهاش بزنه..

مهمان ها از روی میز سلف سرویسی که توی جایگاه مخصوصی بود، مشغول پذیرایی کردن از خودشون بودن..
انواعی از غذاهای شرقی و غربی ، نوشیدنی‌های مرغوب و مشروبات الکلی چندین ساله ، غذها های دریایی و دسرهایی که با سلیقه‌ی بسیار زیادی، دور میز به چشم میخوردن و شمع‌دونی های پایه بلندی که با ظروف کریستالی طلاکوب شده ست بودن و به میز جلوه‌ی خاصی میدادن....

ولی دو پسر عمو و تعدادی از مهمان‌ها میلی به خوردن نداشتن و مشغول خودشون بودن...
نگاه پسربزرگتر به دستهاشون افتاد...
طوری که انگشت های باریک و بلند سوکجین، بین انگشتهای مردونه‌ش که چند درجه تیره تر از پوست جین بود، خزیده بود...
انگشتر یاقوت سرخ روبه‌روی انگشتر زمردی که حالا تو بلند ترین انگشت نامجون جا خشک کرده بود، دیده میشد و تضاد رنگ سرخ و سبز زمردی، به نظرش خیلی شبیه باطن‌شون بود...
باطن سوکجین بی‌شک رنگ شیطانی داشت و باطن خودش شاید به رنگ سبز....

دیگه برای هر دو پسرعمو، نگاه های مشکوک جونگهان و مهمان‌ها اهمیتی نداشت و هر کدوم توی افکار خودشون غرق شده بودن...

سوکجینم به تضاد دستهاشون خیره شد و ناخوداگاه، انگشت شستش، درحالی که همچنان انگشتاشون توی هم فرو رفته بود، پشت دست نامجون رو نوازش کرد...

ولی همین که نامجون متوجه‌ی نوازش دستش شد، دست سوکجین‌ رو رها کرد..

از روی کاناپه بلند شد و بی‌اهمیت به نگاه پرسش‌گر جین، سالن رو ترک کرد...
نگاه جین همچنان از پشت بدرقه‌ش میکرد...

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now