Part 10.(End)

2K 615 150
                                    

-" از نظر من عشق یه شکلِ خاص و همیشگی نداره، می تونه توی یک نگاه اتفاق بیفته و ممکنه آدمها توی مدتِ خیلی کوتاه دلبسته هم بشن...ولی همیشه یه جرقه ای وجود داره!"

-"جرقه ش برای شما چی بود؟"

لبخندی زد و موهای آبی ش رو از صورتش کنار زد:"دست هاش... من اون زمان به امنیت نیاز داشتم و خب امنیت توی دست های اون پیدا شد."

با اتمامِ جمله ش، استاد پایانِ کلاس رو اعلام کرد و دانشجوها از دورِ میزِ گرد بلند شدن و به سمتِ درِ خروجی رفتن.

دانشجویی که اون سوال رو پرسیده بود به دنبالش دوید:" بیون بکهیون!"

لهجه فرانسوی ش باعثِ لبخندش شد.
قدم هاش رو آهسته تر کرد:" بله."

پسر با نفس نفس گفت:" میشه برای پروژه م یکم درباره اون عشقت بهم بگی؟ پسر تو عملا نصفِ کلاسهای ادبیاتِ کلاسیک و ساختارشناسیِ عشق رو روی انگشتت می چرخونی!"

-" فکر نکنم بتونم درباره ش زیاد صحبت کنم مایکل...درهرصورت خوشحالم که بهم پیشنهادش رو دادی!"با خونسردی زمزمه کرد.

طبقِ روتینِ همیشگی ش به کتابخونه رفت و پشتِ یکی از میزهای کنارِ پنجره نشست.

دفترِ زردش رو باز کرد و شروع به نوشتن کرد:" آقای غریبه ی عزیزم...امروز هم مثلِ باقی روزها، توی کلاس از تو گفتم...از دست های امن و آغوشِ گرمت...بینِ وسایلی که با بی حوصلگی و اشک جمع کرده بودم یه چیزی پیدا کردم...لیستی که نوشته بودیم رو! متوجه شدم که تو زیرِ قولت زدی...ما تمامِ کارهای اون لیست رو با هم انجام ندادیم! هفتمین موردش کنارِ هم موندن بود..."

سرش رو به شیشه تکیه داد و باقیِ برگه های دفتر رو با حسرت پر کرد...
حسرتی که از لحظه اومدنش به فرانسه، رهاش نکرده بود.

یعنی آقای غریبه ی عزیزش الان سرِ یکی از کلاس ریاضی های سئول، به بچه ها تدریس میکرد و بکهیون رو فراموش کرده بود؟

عکسِ پلورایدی که اولین خاطره قشنگِ زندگی ش با چانیول بود رو از لای اون دفترِ زرد رنگ درآورد و صورتِ چان رو لمس کرد.

-" چالِ گونه ت بدونِ لب های من چیکار میکنه آقای غریبه؟
موهای فرفری ت رو دیگه کی نوازش میکنه؟
قلبِ کی... با عشقِ تو پر میشه؟
نوشتنِ اینها مسخره ست.
جدی نگیرشون.
من اینها رو مینویسم چون یه دانشجوی ادبیاتِ دیوونه م.
دانشجوی ادبیاتِ فرانسه اگه عاشق نباشه، هویت نداره.
من باز هم دارم از هویتم دفاع میکنم...با نگه داشتنِ تو!"

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

غذای بچه گربه ها رو جلوشون گذاشت و بعد از نوازش کردنشون، مسیرش رو ادامه داد.

-" خوب غذاتونو بخورید...زیرِ بارون نمونید و خیس نشید...ممکنه کسی نجاتتون نده!"با لبخندِ تلخی زمزمه کرد.

Dear Mr Stranger! ( ChanBaek ) Where stories live. Discover now