Part 1.

3.7K 862 145
                                    

پلاکِ گردنش رو توی مشتش فشرد و نفس هاش رو آهسته از میونِ لبش بیرون داد.
نگاهِ پر از اظطرابش رو به زنِ رو به روش داد و سعی کرد بغضش رو مخفی کنه.
باید قوی می موند.

اون بیون بکهیون بود و باید به خودش و هویت ش افتخار می کرد.
قرار نبود چون توی جامعه جزوِ اکثریتِ مردم نیست، گناهکار یا هرچیزِ دیگه ای باشه.

مادرِ مسیحیِ افراطی ش هم میتونست اینطوری فکر کنه؟
دوباره افکارِ تیره ش شدت گرفتند.

-" من می شنوم..."

لبهاشو از فشارِ دندون هاش آزاد کرد و صداش رو صاف کرد.

-" من باید یه مسئله ای رو بگم ماما... می خوام بدونی که این مسئله هیچ چیزی رو راجع به هویتِ من عوض نمی کنه و من همچنان همون بکهیونم... همونقدر باهوش و با استعداد، با تمامِ ویژگی های خاصِ خودم..."

نگاهِ مادرش هم رنگِ ترس گرفت و بکهیون مشت شدنِ دستش رو دید.
-" من همجنسگرائم مامان...این بیماری نیست و گناه هم نیست، طوریه که به دنیا اومدم و قابل تغییر هم نی-...."

قبل از اتمامِ جمله ش، صدای مادرش بلند شد.
بلندتر از حدی که تا به حال شنیده بود.

چروک های زیرِ چشمش پررنگ تر شده بودن و گونه هاش گلگون.

-"ا-از خونه-ی م-من برو!"

-"م-ماما"

-"پسره ی کثیف! گفتم از اینجا برو...تا الانشم معلوم نیست چقدر مریضی آوردی..."

مریضی؟
بکهیون حتی توی نوزده سالِ زندگی ش، کسی رو نبوسیده بود.
مطمئن بود که اگه شکستنِ آدم ها صدا داشت، برای بکهیون بلندترینش میشد.

با پاهای لرزونش به سمتِ اتاقِ کوچیکش دوید و به اطراف نگاه کرد.
چندتا از این وسایل متعلق به بکهیون بودن؟

اصلا توی دنیا، جایی برای اون بود؟

دستش رو روی قلبِ دردناکش کشید و یه ژاکت و تی شرت، به همراه چندتا لباس زیر، از توی کشوش بیرون آورد و توی کوله پشتی ش انداخت.

شناسنامه، پاسپورت و شارژرِ لپ تاپ و موبایلش رو هم توی جیبِ جلویی کیفش گذاشت.

گرم شدنِ پلک هاش رو حس می کرد، اما نباید گریه میکرد.
اون از خودش دفاع کرده بود.
از هویتِ خودش.
لزومی نداشت که گریه بکنه، چون اون هیچ کارِ اشتباهی انجام نداده بود.

معده ش بخاطرِ شامِ کوفتی، پیچ می خورد اما صدای کوبیده شدنِ در، بهش فهموند که وقتِ بیشتری برای برداشتنِ داروهای معده ش نداره.
پس اندازی که از کار کردن توی کافه، به دست آورده بود رو برداشت و از اون اتاق بیرون رفت.

بدون اینکه حتی پشتِ سرش رو نگاه کنه.
اون اتاق هیچوقت جز تاریکی براش چیزی نداشت.

تختِ تیره، لباس های تیره و کتاب های مقدس با جلدِ تیره!

Dear Mr Stranger! ( ChanBaek ) Where stories live. Discover now