این بخش رو با I know places- Taylor swift بخونید
مادرش همه چیز رو شنیده بود!
با رضایت، وسایلش رو توی ساکِ ورزشی ش ریخت و به همراه چانیول، برای همیشه از اون خونه ی لعنت شده خارج شد!
این بار نه می لرزید و نه ترسی توی دلش بود.
حتی پشیمونی هم نداشت!
نگرانِ دزدهای خطرناکِ اون منطقه هم نبود چون آقای غریبه ی جذابش کنارش بود و بک رو دیگه هیچ طوفانی نمیتونست از پا در بیاره!
-" سراغ کدوم بخشِ لیستمون بریم؟" چان پرسید و بک در جواب شونه هاش رو بالا انداخت.
-" بریم دنبالِ کار؟"
-" هنوز به اندازه کافی تفریح نکردیم!" چان با نیشخند گفت و بک رو دنبالِ خودش کشید.
تفریحِ بیشتری هم وجود داشت؟
وقتی جلوی کلاب قرار گرفتن، جوابِ سوالِ بک داده شد.
درحالی که دست های همدیگه رو گرفته بودن توی گوشه ای ترین نقطه کلاب رفتن و چان چند مدل از قوی ترین مشروب ها رو سفارش داد.
بک اولین پِیک ش رو مزه مزه کرد و قیافه ش چان رو به خنده انداخت.
نورِ نئونیِ قرمز و آبیِ روی صورتش، زیبایی ش رو درنگاهِ چان چند برابر می کرد.
-" پیشی تا حالا الکل نخورده بود؟"
بک سرش رو به نشونه منفی تکون داد و زیتونی که توی ظرف بود رو جوید.
چان دستش رو رویِ رانِ پای بک گذاشت و فشاری که بهش آورد باعث شد گونه های بک قرمز بشن.
-" آههه چیکار میکنی یولی؟"
-" دوست پسرمو لمس می کنم."
لبخندِ پررنگی زد و بعد از حسی که توی رگ هاش جریان پیدا کرد، باقیِ پِیک ها رو با اشتیاق سرکشید!
واقعا مست شدن همچین حسِ خوبی داشت؟
دقیقه ای بعد، میونِ جمعیت درحالِ رقصیدن بودن و بک دیگه پاهاش رو حس نمی کرد.
آدرنالینی که توی خون ش ترشح میشد، باعث میشد حس کنه روی ابرها قدم برمیداره و انگشت های بی پروای چان که توی پهلوها و باسنش فرو میرفتن، گردشِ خون رو توی بدنش بیشتر میکرد.
نفس های داغش رو توی گردنِ چان بیرون میداد و زیرِ لب حرف میزد:" یولی، دیدنِ تو بهترین اتفاقِ زندگیم بود. به گمونم من فقط یه گربه ی زیرِ بارون مونده بودم که یه ببرِ قوی به دندون گرفتش و توی دستهاش به آرامش رسید."
احساساتِ شدیدی توی وجودش درحال طغیان بودن.
چان متوجهِ بیش از حد مست شدنِ دوست پسرش شد و به سمتِ صندلی های کنارِ کانترِ بار هدایتش کرد.
چان انگشتش رو روی گونه راستِ بک کشید و زمزمه کرد:" الان دیگه شبیه گربه سیاه ها نیستی..."
YOU ARE READING
Dear Mr Stranger! ( ChanBaek )
FanfictionCompleted! بیون بکهیون بعد از اعتراف به گرایش‌ش، توسط مادرش از خونه بیرون می‌شه و به ناچار، یک شب رو با غریبه ای که تا به حال ندیده، توی مهمون‌خونه‌ی بین راهی میگذرونه. ممکنه مسیرِ زندگی‌ش فقط با همین اتفاق تغییر کنه؟ 💕 💖 توی این داستان خبری از ک...
