Part 9.

1.4K 561 20
                                    

یقه پیرهنِ آقای غریبه ی جذابش رو مرتب کرد و بوسه ی نرمی روی لبهاش کاشت.
-" امروز قراره بهترین معلم ریاضیِ دنیا باشی!"

چان لبخند زد و دستش رو روی موهای نرمِ بکهیون کشید.

انگشتش رو روی مارک های گردنِ بک کشید و از خودش پرسید که بعد از چند روز از بین میرن؟

حسرتِ توی چشمهاش واضح بود.
چیزی که بک متوجه ش نمیشد.

-" ویتامین هات رو بخور و مراقبِ معده ت باش، غذاهای مسخره نخور و خودت رو خوب بپوشون تا سرما نخوری!"

-" یه جوری میگی انگار قرار نیست دوباره ببینمت! منتظر می مونم تا برگردی..."

چان لبخندِ مصنوعی زد و بعد از برداشتنِ کوله ی جدیدی که خریده بود، از متل خارج شد.

سرمای هوا پوستش رو می سوزوند.

قرار بود زندگی ش بدونِ نوازش و بوسه های بکهیون چه شکلی باشه؟
اگر دیگه بکهیون اون رو برای رفتن به سرکار بدرقه نمیکرد، چجوری به زندگی ادامه میداد؟

روتینِ روزانه ش، بیدار شدن قبل از طلوعِ آفتاب، دوش گرفتن، خوردنِ صبحانه و رفتن به آموزشگاه بود.

باید تا قبل از هشتِ صبح به مرکز سئول می رسید تا کلاسهای خصوصی و گروهیِ ریاضی ش رو شروع کنه و میتونست با پس اندازِ دوماه حقوقش، بعد از یه مدت اون نزدیکی یه اتاق اجاره کنه.

اما بدونِ حضورِ گربه ی سیاهِ قشنگش، هیچ کدوم از اینها فایده ای نداشتن.
سعی کرد بغضش رو نادیده بگیره.

اون نمیتونست خودخواه باشه.
باید سرنوشت ش رو قبول میکرد.

آدم هایی که عاشقشون بود، به سمتِ سرنوشتشون میرفتن و چان تنها می موند.

از زمانی که به ماه نرسید، باید می فهمید که این تقدیرشه.

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

-"اوه استاد یانگ!" با خمیازه گفت و از جلوی در کنار رفت.
دستی روی موهای بهم ریخته ش کشید:" ببخشید از پنجِ صبح که چانی رو فرستادم سرکار، خوابم برد!"

آقای یانگ لبخندی زد و روی تنها صندلیِ اتاق نشست.
-"بشین بکهیون، باید باهات صحبت کنم."

بک با کنجکاوی لبه تخت نشست و به استادش خیره شد.
-" چانیول روزِ گذشته بهم چیزهایی رو گفت..."

-" چی!؟ کارش رو دوست نداره؟"

-" نه مسئله این نیست..."

با نگرانی زمزمه کرد:" پس چیه؟"

-" چانیول گفت که نمیخواد جلوی پیشرفتت رو بگیره، متاسفه که داره اینطوری باهات بهم میزنه و میخواد به فرانسه بری، منم ثبتِ نامِ دانشگاه-ت..."

با دیدنِ اشک های بکهیون از گفتنِ ادامه حرف هاش پشیمون شد.
-"منطقی باش بکهیون!"

بک سرش رو پایین انداخت و با هق هق زمزمه کرد:"من الان چیکار کنم؟"

-"وسایلی که متعلق به خودته رو بردار و بیا پایین...من منتظرتم"آقای یانگ با دلسوزی گفت و از اتاق خارج شد.

-"منظورم این نبود استاد...منظورم این بود که بدونِ چان چیکار کنم..."
با دست های لرزون اشک هاش رو پاک کرد و زمزمه کرد:" آقای غریبه ی عزیزِ من...بدون دست های مهربونِ تو چیکار کنم؟"

اینطوری نمیشد.
باید با هم حرف میزدن.

حتی اگه چیزی درست نمیشد، بکهیون لیاقتِ یک خداحافظی رو داشت.
با صدای بوقِ ماشین آقای یانگ فهمید واقعیت اینه که چان خواسته همه چیز اینطور پیش بره.

پس نصیحت های امروزش بی دلیل نبود.
همونطور که هق هق می کرد، وسایل رو توی ساکِ ورزشی ش ریخت.
همون ساکی که به همراهِ چانیول از اتاقش برداشته بودن.
چرا هیچ جا خونه ش نمیشد؟

-" هیچ جا متعلق به تو نیست بیون بکهیون... بازهم دور انداخته شدی!"

با پوزخندی که از اون مردِ دوست داشتنی یاد گرفته بود زمزمه کرد و بعد از جمع کردنِ وسایلش، از اتاقِ کوچیک و متلی که براش بهشت بود، خارج شد.

-" جای تو فقط توی جهنمه بیون بکهیون!
تو گناهکاری، همونطور که مادرت و پدر روحانی میگفتن گناهکاری و باید به جهنم بری...
باید توی تنهایی بمونی...
دور از دست های امنِ اون..."

-"حرف بزن بکهیون.."

با صدای استادش، بغضش ترکید.

-" چرا هیچ جا توی دنیا خونه من نیست؟
چرا زندگی هیچوقت باهام مهربون نبوده؟
وقتی توی تاریک ترین نقطه بودم و فقط یه پله با سقوط فاصله داشتم، اون با دست های مهربونش بهم عشق رو نشون داد،
توی سینمای خالی و سوت و کور، ما بازیگرهای نقشِ اولِ قشنگترین فیلمِ عاشقانه بودیم و من هنوز باورم نمیشه اون فیلم تموم شده...
انگار از یه خوابِ شیرین بیدار شدم و دوباره کابوسهام بغلم کردن...
من دوباره همون بکهیونِ گناهکارم که قراره توی کلیسا شکنجه بشه، با این تفاوت که این بار کلیسا، دنیای بدون اون بودنه..."

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

-" بکهیونِ بوسیدنیِ من...
امروز چهره های زیادی دیدم اما هیچ کدومشون رو یادم نمیاد...
تمامِ چیزی که جلوی چشمهام بود، تو بودی...
همه شاگردها توی ارزیابی گفتن که از من خیلی راضین...
ولی من چرا قلبم درد میکنه؟
تا وقتی که به اتاقمون برگشتم، امید داشتم که تو بیای و در رو باز کنی اما صدای کلیدی که توی در انداختم آزارم داد و تنهایی م رو توی صورتم زد...
چی میشد اگه روی تخت نشسته بودی و با گونه های همیشه قرمزت به من خیره میشدی و من تمام دغدغه م این میشد که کِی ببوسمت؟
اما تو قراره روز به روز باشکوه تر بشی و درحالی که به هدف هات میرسی، ماهِ توی آسمونِ من بشی و من ناتوان از گرفتنت...
ناتوان از لمس کردنت...
چون من همونی ام که هیچوقت قرار نیست به ماه بره...."

💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

Dear Mr Stranger! ( ChanBaek ) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon