در سالن باز شد و سوکجین از آینهی روبهروش تونست قامت کشیده و بلند پسر عموش رو ببینه..
نامجون قدم هاش رو روی سرامیک های تیره برداشت و صدای پاشنهی کفش ورنی و مجلسیش تو فضای بزرگ سالن، اکو میشد..
فضای سالن به چندین قسمت تقسیم میشد و سوکجین الان تو قسمت میکاپ مو نشسته بود...
دستگاه ها و وسایل مخصوصی که برای فرم دادن به هر مدل مویی بود، جلوشون به ترتیب چیده شده بود و زن ارایشگر با توجه به خواسته اربابش فقط از اتو مو استفاده میکرد...
نامجون به پشت صندلی سوکجین رسید و دستش رو توی جیب شلوار راسته و پارچهیش گذاشت..
موهای نامجون برخلاف موهای پرکلاغی سوکجین، تا حدی روشن تر بود...
و پیراهنی که طرح پارچهش خیلی شلوغ بود، زیر کت و شلوار رسمیِ رنگ روشنش جلوهی خاصی داشت...
پسر بزرگتر هم مثل خودش، موهاش رو به بالا حالت داده بود و سوکجین با دیدن حلقهی ساده طلایی رنگ توی گوشهاش، نگاهش ناخوداگاه به آینه برگشت تا پیرسینگ گوش خودش رو چک کنه و مطمئن بشه که چیزی داخلش نیس..
پسرک چشم نقرهای بیاختیار دوباره از بالا تا پایین پسر عموش رو از توی آینه، دید زد و توی دلش تحسینش میکرد...
نامجون بیش از اندازه جذاب و مردونه بود و جین هر چقدر هم تلاش میکرد، به پای مردونگیِ پسر عموش نمیرسید...
" هنوز آماده نشدی؟..مهمونی تا نیم ساعت دیگه شروع میشه!!.."
نامجون خیره به چشمای روشن پسر از آینه گفت...
سوکجین بی اهمیت به پسر بزرگ تر، چشماش رو بیحوصله چرخوند..
زن ارایشگر اتو کشیدن موهاش رو تموم کرد و با شونهی مخصوص به سمت بالا حالتشون داد..
" تا چند دقیقه دیگه کارش رو تموم کن...تو هم زودتر به سالن اصلی عمارت بیا.."
نامجون قسمت اول حرفش رو خطاب به ارایشگر گفت و زن با تکون دادن سرش اطاعت کرد..
" به من و ارایشگرم دستور نده!..اگه اومدی واسه امر و نهی بهتره از اینجا بری!.."
سوکجین بدون اینکه به پسرعموش نگاه کنه، با حرص زمزمه کرد..
نامجون پوزخندی گوشه لبش نشست..
نگاه سوکجین برای چند لحظه تو چشمای سیاه مرد پشت سرش قفل شد..
دنبال چیز با ارزشش میگشت...
تحسین!..
ولی بازم مثل همیشه تو چشمای نامجون هیچی ندید..
نه تحسینی و نه برق زدنی..
هیچی!
تو چشماش هیچی نبود...
سوکجین میدونست برخلاف تمام مردای دورش که همه با افتخار ، شهوت و تحسین نگاهش میکنن، تو نگاه پسرعموش هیچ وقت اینا رو نمیشه دید..
ولی نامجون توی فکرش نظر دیگه ای داشت!..
نگاه تحسین آمیز جین رو روی خودش دیده بود ولی اجازه نمیداد سوکجین هم تحسین رو توی چشمای نامجون ببینه!..
محض رضای خدا!..
طوری که یه پیراهن ساده و دکمهدار روی عضلات سینهی سوکجین نشسته بود و بخاطر جذب بودنش، خیلی جذاب تر هم شده بود، عقل نامجون رو میپروند چه برسه وقتی که اون چشمهای وحشی خیره نگاهش میکرد..!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
