و اینچرخهی لعنتی و بحث ها وقتی ماموریت جدید بهش سپرده میشد، شروع میشد و هیچی به اندازه سروکله زدن با پدرش اعصابش رو به بازی نمیگرفت!
هیچی به اندازه به یاد آوردن سوکجین 10 ساله و عذاب از دست دادن مادرش، اذیتش نمیکرد..حتی اگه صدها هزار بار بدون اینکه زیر مردای گروهشون به کام برسه و با شق درد از خواب بپره!!
به هرحال تنها چیزایی که تو روال زندگی سوکجین به چشم میخورد، نفس کشیدن ، سکس و ماموریت بود!
و واسش مهم بود که هر کدوم از این سه تا رو به نحو احسن انجام بده..بدون هیچ اشتباه و نقصی....
وارد اتاقش شد و آهسته در رو بست...
سوکجین به خوبی میتونست چطور بعد هر بار بحث با پدرش، خشمش رو کنترل کنه...
باید خدارو بخاطر اینکه پدرش بابت سکس با مردای گروهشون سرزنشش نکرد، شکر کنه!!
خودشم متعجب بود که چرا آخر حرفاشون ، پدرش مثل همیشه به ایننتیجه نرسید که همهی اخلاق گند پسرش بخاطر خوابیدن با مردای دیگهس!!!
هرچند پدرش چندین سال پیش وقتی خود جین درباره گرایشش اعتراف کرد، به اندازه کافی شوکه نشد و قبولش کرد...
ولی محض رضای خدا هیچ پدری دوست نداره سر میز شام یواشکی از افرادش درباره بوت سفید و حفره صورتی پسرش بشنوه!!!!
ولی به هرحال اون سوکجین بود..
پسر همون پدری که خودش تو جوونی کم پدرش ( پدر بزرگ جین ) رو آسی نکرده!
روی تخت کینگ سایزی که با لحاف پفکی مشکی و نقرهای پوشیده بود، نشست..
بدن ظریفش رو روی تخت رها کرد و نگاهش رو به تابلوی شاسی بزرگی که جلوش بود دوخت..
یه تک تابلو از عکس خودش که روبه روی تختش بود..
درحالی که از نیم رخ با چشمای نقره فامش به دوربین خیره شده بود و مثل همیشه نگاه و حالت صورتش هیچ حسی رو بروز نمیداد..
از اون عکس بدشمیومد!
حس میکرد صورتش خیلی بی احساسیش رو لو میده..
حالت صورت و چشماش بیش از اندازه داشت چیزی که درونش بود رو لو میداد...
ولی جدا از صورتش، از مدل ایستادنش که بدن ظریفش رو به رخ لنز دوربین کشونده بود...
از پیراهن حریر نقرهای رنگش که با شلوار مشکیش ست شده بود خوشش میومد..
به هرحال جین همیشه عادت داشت زیبایی هاش رو نشون بده و تو چشمای مردم اطرافش تحسین رو ببینه..
ساعت تقریبا به 11 شب میرسید...
دقیقا ساعت 12 باید جلوی عمارت هانیول می بود...
به آهستگی سمت گوشه اتاقش که اتاق کوچیکی به عنوان اتاق پرو بود رفت..
از بین رگال های بیشماری از پیراهن ها و هودی ها تونست یه پیراهن حریر زرشکی رو انتخاب کنه..
پیراهنی که دکمه های الماس مشکی داشت و در عین سادگیش بیش از اندازه جلوه میداد..
دکمه سر آستین های گشاد رو نبست و گذاشت فقط انگشتای باریک و بلندش، از لبه آستین بیرون بزنه..
پیراهن تو تنش لق میزد و مدلش گشاد بود..
شلوار جین مشکیش مناسب بود و نیازی به تعویض نداشت..
جلوی پیراهنش رو داخل شلوارش گذاشت و میخواست که کمربند چرم مشکیش با سگگ گوچیش تو چشم بیاد..
در آخر بخاطر هوای سرد و یخبندان، مجبور به پوشیدن کت چرمیش شد و زیپش رو باز گذاشت..
از اتاق پرو خارج شد و جلوی میزتوالت بزرگش ایستاد..
صورت صاف و سفیدش نیازی به کرم پودر نداشت..
لبهاش مادر زادی حجیم و گوشتی بود پس فقط لب هاشو رو هم گذاشت و فشارشون داد تا خون بیشتری اون نقطه جمع و باعث قرمز تر شدنش بشه..
چشمای نقرهایش نیازی به مواد آرایشی نداشت ولی دلش میخواست برخلاف روزای دیگه که از مداد چشم استفاده نمیکرد، امشب یکم تاثیر گذار تر باشه و ازش استفاده کنه..
چند وقت پیش اینترنتی مقداری لوازم آرایشی مثل مداد چشم و چند برق لب گرفته بود ولی وقتش نمیشد که استفاده کنه چرا که صورت زیباش به چیزی احتیاج نداشت..
پلک پایینش رو مشکی کرد و دستی به موهای پرکلاغی و لختش کشید تا به عقب هلشون بده..
در آخر، از داخل صدف بزرگ جواهراتش که افراد پدرش سفارشی اون رو از آب های مدیترانه صید کرده و فرستاده بودن، انگشتر یاقوت معروفش رو برداشت و به انگشت اشارهی دست چپش انداخت...
از آینه فاصله گرفت و از دور به انعکاس خودش پوزخندی زد..
" تو که میدونی به من اعتمادی نیست..پس چرا هر بار گولم رو میخوری پدرجان؟...."
خنده کوتاهی کرد و بی توجه به عواقب کارش یواشکی وارد بالکن اتاقش شد..
__________________
صدای قدمای بلند و نفسای تندی باعث شد سرشو بالا بیاره و با اخم ظریفی به یکی از افرادش نگاه کنه..
مگه این پسر رو برای آوردن سوکجین نفرستاده بود پس چرا بدون اون اومده بود؟!
از عموش_ تهایل_ شنیده بود که سوکجین تو اتاق خودشه و یکی رو دنبالش فرستاده بود تا سراغش بره تا با هم به عمارت هانیول برن...
" پس سوکجین کجاست؟! "
نامجون پرسید و دوباره اون حس مزخرف دور زدن و پیچونده شدنش، به سراغش میومد!
" ق..قربان..ای..ایشون..توی اتاقشون نبودن...! "
با شنیدن حرفی که از دهن اون پسر بیرون اومد، نامجون با حس مزخرفی لگدی به دیوار کنارش زد!
نیازی نبود کل عمارت رو دنبال اون پسر سرکش و چشم نقرهای میگشتن...
این بار اولش نبود..
اون پسر دوباره قالش گذاشته بود!!
چرا نامجون از گذشتهش عبرت نمیگرفت؟
چرا هربار انقدر ساده از پسر فراری رکب میخورد؟!
واقعا پیش خودش فکر میکرد سوکجین بالاخره سر عقل اومده و میخواد ماموریت هاش رو باهاش شریک بشه؟!
اون لعنتی میخواسته تنها به ماموریت بره و حالا با فرارش خیلی به موقعه تونسته بود به خواستهش برسه!
مثل همیشه خیلی تمیز و بدون نقص!!
" اون لعنتیه زرنگ!!.."
اره...
سوکجین یه لعنتیه زرنگ بود که هر دفعه با روشای خودش همه رو دور میزد..
به هرحال اون پسر باید به گروه نشون میداد که غیر قابل کنترله!!..
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
هیح هیح هیح 😈😈😂
کاور جدیدو دوست دارین😍؟
ووت وکامنت و معرفی به دوستاتون یادتون نره😍💜✨
بوسمون پس کله هاتون❤✨
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
