" ولی خودتون میدونید من نیازی به افراد اون احمق دراز ندارم! چرا نمیخواید باور کنید من صدتای نامجون رو رام‌ میکنم و این یه جور توهینه که هرجا میرم اونو باهام میفرستید!! شما به توانایی های من اعتماد ندارید؟! "

سوکجین نتونست صداش رو کنترل کنه و سر پدرش فریاد زد!
البته که فقط سوکجین جرعت میکرد سر پدرش که رئیس بود ، فریاد بزنه و با خیال راحت بهش چشم غره بره!

" صداتو بیار پایین!! اگه به همین کارات ادامه بدی نمیتونم تضمین کنم در اینده رئیس خوبی واسه بَند باشی سوکجین! این همه بچه بازی واسه چیه!؟ چرا یکم درک نمیکنی؟؟..من فقط نمیخوام آسیبی بهت وارد بشه چرا متوجه نیستی؟!..انقدر سخته؟! "

ته‌ایل با اخم بزرگی درحالی که از روی صندلیش به جلو نیم خیز شده بود غرید و سعی کرد پسرش رو راضی کنه تا با افراد نامجون به عمارت هانیول برن...

" هه!"

سوکجین پوزخندی به صودت برافروخته‌ی پدرش زد..
نگاه کوتاهی به چشمای مشکی پدرش که ازش به ارث نبرده بود، و موهای جوگندمی که نشون دهنده پا به سن‌گذاشتن مرد بود، کرد..
سری تکون داد و نگاه‌ش رو به اطراف اتاق کار بزرگ پدرش ، که با میز بزرگ و دیوارای بلندی که کاغذ دیواری مشکیش باعث تاریک تر شدن اتاق شده بود و پرده هایی که جلوی ورود نور ماه رو گرفته بودن، چرخوند..

" پس بگو....شما نگران من نیستین..در واقعه هیچ وقت نبودین! الانم فقط نگران اون‌میز هستین..نگرانید که رئیس آینده آسیب نبینه تا در واقعه یه وقت به گروه عزیزتون صدمه‌ای وارد نشه!! نه من!! شاید ته‌چان هم همین‌ نظرو واسه پسرش داره؟؟.."

سوکجین که از بین حرفای پدرش این مورد رو برداشت کرده بود، حالا بخاطر به یاد آوردن ارزش کمی که پیش پدرش داشت، آروم تر بنظر میرسید..
جملات و لحن بیانش کاملا خونسرد و بی روح بود...
نمیخواست پدرش فکر کنه اون جملات احمقانه میتونه روش تاثیر داشته باشه..
البته که تاثیر چندانی نداشت ولی سوکجین واسه یه لحظه برگشت به زمانی که یه پسر بچه‌ی 10 ساله بود و جلوی چشماش مادرش رو توی خاک گذاشتن..
واسه یک ثانیه برگشت به همون زمانی که از شدت غم از دست دادن مادرش، نمیدونست چطور تو اتاقش تنهایی بخوابه و فراموش کنه پدرش برای ماموریت های لعنتیش و گروه لعنتی ترش ترکش کرده!

" من منظورم این نب__"

" منظورتون رو متوجه شدم...نمیخواد تلاش‌کنید...من میرم اتاقم و منتظر افراد نامجون می مونم..پس نگرانم نباشید..."

سوکجین حرف رئیس رو قطع کرد و با بی حسی کامل سمت در اتاق پدرش رفت..
دستگیره رو گرفت و بی هیچ حرف دیگه‌ای از اتاق خارج شد..
چطور میتونست حرف پدری رو باور کنه که تو بدترین روزای زندگیش ولش کرده بود و به فکر گروه‌ش بود؟..
چطور میتونست نگرانی هاش رو به عنوان پدر درک کنه درحالی که تنها چیزی که یادش بود ترک شدن توسط اون‌ مرد بود؟..
به هرحال گذر زمان به سوکجین یاد داده بود چطور از پس مشکلاتش به تنهایی بربیاد دقیقا همون طوری که وقتی 10 سالش بود از پس خودش براومده بود...
و حالا پدرش ادای آدمای نگران رو در میاورد؟..
حتی نمیخواست به افکار و حرفای مسخره پدرش بخنده چون زیادی واسه خندیدن بهش کسل بود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now