اب دهنمو قورت دادم و درحالی که تماشاش میکردم که داره یه نفس عمیق میکشه به صفحه تلویزیون نزدیک تر شدم، سیب گلوش هی بالا و پایین میشد تا اینکه دوباره مستقیم به دوربین نگاه کرد، انگار درسا داشت تو چشام نگاه میکرد و هنوزم که هنوزه اون سبزی چشاش منو از پا درمیاوردن.

"لیدی لایزا، من دارم میمیرم." هری بدون اینکه پلک بزنه با یه حالت صورت محکم گفت، و من حس کردم که کل دنیام درست جلوم نقش زمین شد و فکم شل شد.

نه.

اون نمیتونه.

"تو تا الانشم متوجه علائم کوچیکش شدی، مثل بدنم که دیگه به پایداری که قبلا بود و باید باشه نیست. بعد از هفته ی اول که داشتیم سرُم رو روی جفتمون امتحان میکردیم من مخفیانه شروع به بدتر شدن کردم، اون تپش قلب ها و درد سینه هارو دوباره حس میکردم ولی اینبار دیگه دو برابر بدتر شده بودن. من دوباره دارم تبدیل به انسان میشم، و به خاطر قلبم که الان قرن ها و قرن ها سن داره، ضربان قلبم به تند تند به سرعتش اضافه میشه تا اینکه دیگه... متوقف و له میشه." هری توضیح داد، چهره اش رو به خاطر اشکام که توی چشمم جمع شده بودن تار میدیدم و اونایی که روی گونه هام جاری بودن رو با دستم پاک کردم.

"میدونم که این ممکن شوکه ات کنه، ولی برای من شوکه کننده نبود. اصلا و ابدا. من از همون لحظه ای که فرانک سرم رو به جفتمون تزریق کرد از عوارضش با خبر بودم- تو باید اینو درک کنی که من دهه هاست که دارم برای جفتمون دنبال درمان میگردم، و خودمو برای روزی که دوباره توی زندگیم ظاهر میشی اماده میکردم." هری گفت، ویدیو قطع شد و یه ویدیو قدیمی سیاه و سفید شروع به پخش کردن شد که دوباره هریو توی همون اتاق نشون میداد، بعدش اون یه برگه اورد بالا که روش تاریخ '۱۲ ژانویه سال ۱۹۳۳' نوشته شده بود.

"خیله خب فرانک، ازمایش پونصد و هفتادمِ سرم." هری گفت، هنوزم شبیه مرد جوون بیست و یک ساله ای بود که امروز میشناختم و من داشتم با استرس صفحه او تماشا میکردم، فرانک رو دیدم که وارد صفحع شد و به هری یه چیزیو تزریق کرد.

"یا خدا- چرا موهام داره میریزه؟ شت شت شت شت-" فوش دادنای هری به خاطر برفک های تلویزیون قطع شد و یه ویدیوی دیگه شروع به پخش شد، اینیکی هنوزم قدیمی به نظر میومد ولی دیگه رنگی بود،

" ۳۰ اگوست ۱۹۶۰، ازمایش نهصد و هشتاد و هشتم از سرم." هری به دوربین گفت، وقتی فرانک اومد پیشش عقب کشید، فرانک همونکاری که تو ویدیو قبلی انجام داد بود رو کرد ولی اینیکی هم فقط به طرز وحشتناکی با شکست مواجه شد.

صفحه تلویزیون دوباره سیاه و برفکی شد.

"۲۱ نوامبر ۱۹۹۹، همون سالی که لایزا بدنیا اومد، با اینکه میدونم به هرحال قراره دوباره دور و ور سال های ۲۰۰۰ توی اولین فصل زندگیم ظاهر بشه، خیله خب فرانک، حاضری؟" هری پرسید، نگاهشو از روی دوربین ورداشت تا به یکی که تو صفحه نبود نگاه کنه.

Her Effect | CompleteWhere stories live. Discover now