S 2-8

2.3K 618 130
                                    


بلاخره روزی که قرار بود مراسم انتخاب لونا انجام بشه، رسیده بود.
چند ساعت قبل، بکهیون با پدر و مادرش ملاقات کرده و بهشون اطمینان‌ داده بود که حالش خوبه و با رضایت خودش میخواد جزوی از این مراسم باشه، حرفی از پیوند و قضیه جفت شدنش با ارباب تاریکی نزد.
شرایط زندگی الانش برای پسر کوچیک عجیب بود، ولی خب تلاش میکرد باهاش کنار بیاد. خوب میشد اگه اوضاعش با چانیول درست میشد و به آرامش واقعی میرسید. همش اضطراب داشت که نکنه ارباب تاریکی بفهمه اون زندگی قلبیشو بیاد آورده...بکهیون از واکنش چانیول بعد فهمیدن رازش میترسید، این ترس باعث میشد برای نزدیک شدن به الف و محبت بهش خیلی سختگیری کنه...همه تلاشش رو میکرد خشک، گستاخ و سرکش باقی بمونه تا به وقتش کم کم تغییر رفتار بده.
بعد تماشا کردن طلوع همراه چانیول، دیگه الف جادوگر رو از نزدیک ندیده بود. پسرها قرار گذاشته بودند برای تحریک نکردن گونه ها، تا تموم شدن مراسم، از هم فاصله بگیرن.

حالا که شب شده بود، پنج پسر منتخب دور هم توی اتاقی جمع شده و هر کدوم درباره بعد انتخاب شدنش برای بقیه سخنرانی میکرد!
بکهیون ساکت و عصبی با استرسی که به جونش افتاده بود، بدون توجه به چهار پسر دیگه، طول اتاق رو قدم میزد و فکر میکرد.
باید چانیول رو‌ میدید...باید ازش قول میگرفت کاری کنه تا خودش انتخاب شه وگرنه از غصه میمرد
فقط نیم ساعت دیگه مونده بود تا مراسم شروع شه، قدمهاشو سمت در برد تا به اتاق چانیول بره، ولی مخفیانه و به دور از چشم کسی...برای اینکار به کمک یونا احتیاج داشت!

چانیول توی اتاقش روی تخت دراز کشیده و کلافه پلکهاشو رو هم گذاشته بود تا کمی آرامش بدست بیاره. نگران بود، بخاطر حال روحی بکهیون...میترسید بودن پسرکش تو این مراسم و تجربه دوباره همچین چیزی، خاطرات زندگی قبلیش رو بیادش بیاره

انقدر توی فکر بود که نفهمید بیرون اتاقش دختر الفی آشوبی به پا کرد تا به پدر کوچیکش که از رنگ پریده صورتش حال بدش مشخص بود کمک کنه بدون دیده شدن به داخل اتاق بیاد!
بکهیون به آهستگی توی اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. نگاهشو روی الف دراز کشیده حرکت داد. بعد گرفتن نفسی، با چند قدم بلند سمت تخت رفت. بدون فکر یا خجالت روی چانیول دراز کشید همزمان با باز شدن چشمهای الف، بوسه ای به لبهاش زد. صورتشو روی سینه پهن چانیول گذاشت و نفس عمیقی گرفت تا خودشو آروم کنه

چانیول نگران شده دستشو توی موهای بکهیون فرو برد و تار موهای لطیفش رو لمس کرد
- اینجا چیکار میکنی عزیزم؟! حالت خوبه؟!

بکهیون بدون باز کردن چشمهاش جواب داد
- حالم خوب نیست...

این حرف پسر کوچیک اضطرابش رو بیشتر کرد، احتمال داشت خاطرات فراموش شده بکهیون در حال برگشتن باشه...
با تشویش زیادی پرسید
- چرا حالت خوب نیست گرگ کوچولو؟!

Dark LunaWhere stories live. Discover now