21

2.1K 679 87
                                    


بکهیون به پسری که از سیاه گوش پایین اومد نگاه ترسیده ای انداخت
- چانیول!
پسر بلندتر ابرویی بالا برد. با لحن بیتفاوتی حرفش رو تکرار کرد
- چانیول؟!

بکهیون نگران دخترش بود نه خودش! چانیول میخواست دختر خودشو بکشه؟! یعنی اونو یادش نمیومد؟!
باید میگفت کسی که میخوای بکشی دختر خودته؟! چطوری باید جون دخترشو نجات میداد؟!
نمیشد از عصا استفاده کنه. چون روی ارباب تاریکی تاثیری نداشت...و تازگیا روی شرورها هم کار نمیکرد!

دور و برشو نگاه کرد تا راه فراری پیدا کنه. با دیدن گرگ قهوه ای که خیز برداشته به اون نگاه میکرد، متوجه منظور جکسون شد. باید حواس چانیول رو پرت میکرد تا گرگینه خودشو به اونا برسونه...

چانیول نزدیک به بکهیون ایستاد. با خشونت چونه پسر رو توی دستش گرفت
- اول کدومتونو بکشم؟ هووم؟ تو یا دخترت رو؟

بکهیون با ترس دخترشو بیشتر به خودش فشار داد ناله معترض دختر بچه رو درآورد
- هیونی! درد داره...
بی توجه به ناله یونا، به رگه های سیاهی که مثل خالکوبی تو صورت چانیول پخش بود نگاه کرد
- منو یادت نمیاد؟!

چانیول  با صورت یخیش نیشخندی زد که ترسناکتر نشونش داد
- باید یادم بیاد؟! مگه چقد شناخته شده ای لونا؟!

این سوال خود بکهیونم بود! دوست داشت چانیول اونو به یاد بیاره؟! خیانت هاشو...
نه.
شاید این یه موهبت بود...شاید میتونست دوباره پسر رو عاشق خودش کنه...البته اگه چانیول نمیکشتشون!
با دویدن جکسون سریع دست بازش رو روی صورت سرد چانیول گذاشت. لبهاشو به لبهای یخ پسر چسبوند. بوسه ای رو با چانیول بی احساس شروع کرد. فقط به این منظور که حواس چانیول رو از گرگینه ای که به سمتشون میومد پرت کنه! نگران شرورها نبود چون اونا بدون دستور اربابشون کاری نمیکردند.
این بوسه یه راه فرار حساب میشد ولی بکهیون در کمال جدیت لبهای پسر رو مک میزد و میبوسیدش. لبهای بی حرکت الف رو مزه کرد. یونا توی بغلش وول میخورد…
دلش برای چانیول تنگ شده بود و میخواست تا جایی که میشه پسر رو ببوسه...
شاید این الف فرق کرده بود ولی بازم چانیول بود! همون که عاشق بکهیون بود، همون که باردارش کرده بود، پدر بچه توی بغلش...

چانیول بدون مخالفتی ایستاده بود تا بکهیون لبهاشو ببوسه!
ارباب تاریکی توی سه سال قبل تنها حسی که توی قلبش داشت نفرت و تاریکی بود...
اما با حرکت لبهای این پسر روی لبهای خودش و مک زدناش، حس دیگه ای رو تجربه میکرد. حسی که براش تازگی داشت...
لذت…
دوست داشت این حس رو بیشتر و عمیقتر داشته باشه!
ارباب تاریکی توی هر جنگی از بین اسیرها، زیباترین دخترها رو به عنوان معشوقه اجباری به قصرش میبرد. بعد از خسته شدنش از دخترها، میکشتشون!
این پسر مو نقره ای فقط با یه بوسه حسی بهش میداد که تا الان با هیچ دختری تجربه نکرده بود...موج اشتیاق تو وجودش بیدار شد و وادارش میکرد همینجا این پسرک رو بفاک بده…

Dark LunaWhere stories live. Discover now