24

2.2K 667 71
                                    

چانیول نگاه خشنشو توی چشمهای اشکی بکهیون چرخوند. خشک بهش غرید
- چی؟!

بکهیون پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد. غمگین دوباره گفت

- یونا...دختر ماست...دختر تو و من...من به دنیا آوردمش، همون روزی که کشته شدی باردار بودم...جادوگر بهم گفت که باردارم...از تو باردار شده بودم…

قهقهه بلند جادوگر همزمان با رها شدنش موهاش، توی اتاق پیچید.
نگاه ترسناک الف روش زوم شد با لحن تمسخرآمیزی گفت

- انتظار داری باور کنم؟! که تو بچه دار شدی؟! حداقل یه دروغ بهتر بگو لونا!

با نیم خیز شدن و ناله کردن به پسر دیگه توضیح داد

- قسم میخورم رایت میگم. همه میدونن...میتونی از هرکی دلت خواست بپرسی...همه بارداریمو دیدن. جکسون، هه یونگ...

ارباب تاریکی حس عجیبی داشت. هم میخواست این حرف رو باور کنه و هم نه!
به تلخی نگاهشو از پسر غمگین گرفت. ازش جدا شد، از تخت پایین رفت. خنثی به حرف اومد

- خب! باردار شدی...چرا باید باور کنم بچه منه؟! تو با اون خون آشام رابطه داشتی...

بکهیون به سختی با درد بدنش نشست.  دلخور توضیح داد

- از صورت یونا مشخصه از گونه الفهاست! من یک ماه آخر با ایون وو رابطه ای نداشتم

پسر بزرگتر پوزخند صدا داری بهش زد و قلبش رو به درد آورد.

چانیول همونطور که وسط اتاق ایستاده و به صورت رنگ پریده اش نگاه میکرد، با لحن نیشداری بهش کنایه زد

- یادم نبود که من تنها الف دنیام...این بحث‌ مسخره رو تمومش کن وگرنه برای ساکت کردنت زبونت رو از حلقت بیرون میکشم

بعد تهدیدش سمت در چرخید تا بیرون بره.
بکهیون بغض کرده سریع از روی تخت بلند شد وبا رسیدن به الف، بازوی پسر پشت کرده رو‌کشید تا نگهش داره. جلوش ایستاد. با صورت اشکیش دلشکسته پرسید

- منظورت اینه من با یه الف دیگه رابطه داشتم؟! چطور میتونی همچین حرفی بزنی!

ارباب تاریکی با خشونت بکهیون رو به عقب هل داد تا ازش فاصله بگیره. بی حوصله گفت

- جوری اشک نریز که انگار حتی فکر کردن بهش اذیتت میکنه...چون باور نمیکنم وقتی هرزگیت رو به چشمام دیدم

پسر کوتاه تر با لبهای لرزون دوباره جلو رفت پیشونیشو به سینه چانیول چسبوند، با بیچارگی توی سینه اش نالید

- لعنت بهت چان، چرا با حرفات عذابم میدی...

سرش رو بالا گرفت تا چشم تو چشم باشن
من بچه بودم چانیول، تو همیشه بهم سخت میگرفتی...ازم متنفر بودی یادت هست؟! من تنها بودم پدر مادرمو از دست داده بودم همه انتظار داشتن مثل آدم بزرگا عاقلانه رفتار کنم. هیچکس یادش نبود من هنوز یه بچم! فقط ایون وو بهم محبت کرد...من بهش وابسته شدم...هر کس دیگه ایم جای من بود، به تنها شخص مهربون زندگیش وابسته میشد...

Dark LunaWhere stories live. Discover now