36

2K 550 88
                                    

- چان...

تقریبا نصفه شب بود! بکهیون مابین چانیول و یونا، روی سینه پسر بزرگتر خم شد و اسمشو به آرومی صدا زد تا بیدارش کنه! البته برای بار پنجم...
با دستش ضربه های ملایمی به سینه پسر زد
- چانیول؟
- چی شده هیونا؟!
چانیول با کلافگی که از صدای گرفته و خواب آلودش میبارید، چشم بسته زمزمه کرد.
بکهیون با لبهای آویزون پیس پیس کنان گفت
- چشمهاتو باز کن!
چشمهای پسر خوابیده بلاخره باز شد، نگاه خسته و عصبی شدشو به بکهیونی که مظلومانه روی سینه اش افتاده و بهش زل زده بود، داد.
- چی میخوای لونا؟!
بکهیون لپشو به سینه اش تکیه داد با جدیت تمام بهش خیره شد
- بگو دوستم داری...
تای ابروی چانیول بالا رفت! قبل اینکه حرفی بزنه، دخترک الف با اخم زیادی روی تخت نشست و نفس های عصبی کشید. موهای ژولیده شدش صورتشو پنهان کرده بود و بامزه نشونش میداد...
یونا کفری دست به کمر شد. با دندونایی که به نشونه عصبانیت بهم فشار میداد به بکهیونی که حالا صاف نشسته و متعجب به دخترک نگاه میکرد، تشر رفت
- هیونی!
- چی شده پرنسس؟!
یونا حرصی با دست راستش چانیولی که با لبخند کجش بهش نگاه میکرد، نشون داد
- یولی...دوست داره!
ابروهای بکهیون ناخواسته از لحن جدی و عصبی یونا بالا رفت. نگاه گیج شدشو به چانیولی رسوند که لبخند کجش عمیقتر از قبل شده بود! دوباره روی دخترک برگشت...
دختر الف دست دراز شدشو سمت خودش نشونه رفت
- من...دوست دارم!

بکهیون اخمی کرد به دختر حرصی شده اش چشم دوخت.
یونا به شکم بکهیون اشاره زد
- نی نی....دوست داره!
تک خنده چانیول نگاه ترسناک شده پسر انسان رو به سمت خودش کشوند!
یونا کاملا جدی به سیاه گوش خوابیده اشاره زد
- پیشی هم...دوست داره!
با لبهای آویزون و پاهایی که از حرص روی تخت مثل لگد تکون میداد التماس کرد
- بذار بخوابم...هیونی!!

در واقع بچه الف حق داشت! این بار پنجم بود که بکهیون از ذوق زیادش، چانیول خوابیده رو بیدار میکرد که بهش بگه دوستش داره!!! این کارش پدر و دختر الف رو به شدت کلافه کرده بود...
قهقهه بلند چانیول باعث شرمنده تر شدن بکهیون میشد! یونا حرصی از تخت پایین پرید و با قدمهای کوچیکش سمت در رفت
بکهیون اخم غلیظی رو صورتش نشوند
- هی! دختر الف بیا اینجا! یونا با توام!

یونا با قدمهای مصمم در رو باز کرد با اشاره به بیرون در، رو به چانیول گفت
- یولی...بیا بخوابیم!

چانیول با دیدن نگاه غیظ کرده بکهیون نیشخندی زد. از نگاه پسر انسان کاملا خط و نشوناش پیدا بود! رو به دخترک شد
- تو برو ریزه...من کنار هیونی میمونم...

بکهیون راضی از چانیول با حالت لوس شده ای، دوباره روی سینه اش دراز کشید بی توجه به دختر حرصی شده گفت
- بگو دوستم داری چان...

چانیول دوباره با خنده تای ابروی بالا داد. دستشو پشت گردن بکهیون گذاشت و اونو سمت خودش کشوند بوسه ای رو با لبهای نرم و لیطفش شروع کرد. با رها کردن لبهای پسر، جدی روی لبهاش زمزمه کرد
- برای صد و بیست و سومین بار میگم...دوست دارم بکهیون

Dark LunaWhere stories live. Discover now