16

2.2K 705 189
                                    

در اعماق جنگل تورسه، قصر سانتی ور

اورک قد بلندی با چهره کریه دالان های تیره رو با پاهای کجش قدم زنان طی کرد.
به تالاری با هوای خفه و تاریکی رسید، اورک به پیرمردی با ریش های جوگندمی که تا پایین چونه اش میرسید، نزدیک شد

- ارباب آلادور

مرد بدون اینکه به سمت اورک بچرخه با عصای بلندش تق تق کنان به سمت صندلی سنگی بزرگش حرکت کرد و نشست.

آلادور، جادوگر بزرگ و تنها بازمانده از جادوگرها، ارباب تاریکی و شرورها، بی روح به اورک خیره شد.

نگاه اورک به رگهای سیاهی که از گردن پیرمرد  به بالا ادامه پیدا کرده بود و بیشتر صورت مرد رو پوشونده بود، رسید. رگهای سیاه حتی سفیدی چشمهای مرد رو هم گرفته بود!

آلادور با سردی چندبار عصاشو به زمین کوبید

- چه خبر ایلاف

اورک با صدای خش دار گزارش داد

- افراد ما در جنگ تعداد بیشتری دارند اما اصیلها به خاطر اتحاد قویتر از ما هستند! اصیل ها بخاطر ایمانی که به لونا و عصای جادویی دارن،  به ما برتری پیدا کردن...

آلادور با صدای سرد و بی روحش پرسید

- از لونا چه خبر

- هنوز نتونسته قدرت عصا رو کنترل کنه و کاری انجام بده....

آلادور نیشخندی زد

- از آلفای کل چه خبر

اورک دندون های سیاه و کثیفشو به نشونه نفرت بهم کوبید

- طبق شنیده ها رابطه جالبی با لونا نداره، ضعیفتر از همیشه توی جنگ آخر دیده شده...

مرد پیر از صندلی بلند شد، قدم زنان از اورک سوال کرد

- در حال حاضر چندتا اسیر زنده داریم ایلاف؟!

- پنج کوتوله، سه خون آشام، یک گرگینه، سه پری

مرد ایستاد. با چشمهای ترسناکش به موجود پلید جلوش لبخند زد

- خوبه. وقتشه حقیقت برملا بشه.  تمام حرفایی که بهت میزنم رودقیقا برای نگهبانان اسیرها با صدای بلند تعریف میکنی، و مطمئن باش اسیرهامون  صداتو واضح بشنون! بعد از اینکه حرفهات تموم شد، موقع بردن اسیرها به زندان ها کاری کنید تا بتونن فرار کنن، و خیال کنن که فرارشون کاملا شانسی بوده....

- بله ارباب

- وقتشه این شایعه پخش بشه....وقتشه تا خود اصیل ها به جون هم بیفتن ، ایمان و اعتمادشون بهم نابود بشه! وقتی اونا مشغول جنگ و کشتار بین خودشون هستن، ما میتونیم بهشون شبیهخون بزنیم. وقتشه من نتیجه زحمتهای که توی مراسم انتخاب جفت کشیدم رو ببینم...

Dark LunaWhere stories live. Discover now